میز گرد مهمانان
در حقیقت آدمی،
در یک سکانس از زندگی اش
گیر میکند!
و بعد دیگر مهم نیست که تا
کجا پیش می رود،
تا هر جایی که برود
تا هر جایی
بازهم با یک چشم برهم زدن
برمیگردد به
همان سکانس،
همان سال
همان روز
همان ساعت
همان لحظه..
و پیر شدن انسان
از همین لحظه شروع می شود ...
+دیدم یکی یدونه حال نداره گفتم براش یه چی بخرم از این سفر
_جدی؟ چیه؟
+ اره ... بیا برات اسپری خریدم
_ اع دستت درد نکنه ... این که مردونه اس!!!:|
+پس میخواستی چی باشه؟ به نام تو به کام خوودم: دی
_ مرسی:|
بعضی وقت ها اسیر میشی میان جمعی از کلمات که نه گفته میشن نه شنیده ...اون وقته که باید خودت باشی و خودت :)
+یکم تلاش میخواد تا برای خودمم نقش بازی کنم :)
نمیدونم اسمشون رو دقیق چی بزارم چون به نظرم دوره گردی هم نمیشه گفت بهشون ... میان به هزار قسم میخوان یک جوراب و یا آدمس و یا کاغذ دستمالی و یا هر چیزی که هست برای فروش رو بفروشند به تمام مقدسات قسم میدن و من با هر قسمش بیشتر روی حرفم میمونم که نمیخرم ببر... اما دیروز که خودمو به اتوبوس رسوندم و از خستگی و گرما روی صندلی اتوبوس ولو شدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم که با صدای یه پسر بچه که میگفت خانوم ،چشامو باز کردم دیدم تو دستش دوتا آدمسه و بهم گفت خانوم یکیشو بخر چی میشه ؟!... گفتم : نمی خوامش برو ... که مامانم گفت خب بخر ... وقتی که دید مامانم میخواد بخرم ... دستش رو آورد جلوتر خانوم ببین هزار تومنه یکی بخر بزار تو کیفت خودتم نخواستی به دوستات تعارف بزن ... از این حرف و از این چرب زبونیش خنده ام گرفت ... از این که به جای مقدسات و خدا و پیغمبر داشت از زبونش استفاده میکرد ... خندم گرفت و هیچی نگفتم ... برگشت گفت خانوم ببین مامانتون میگه بخر خب حرف گوش کن ... این موقع دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... کیف پولمو بیرون آوردم ... گفتم خب حالا چند ؟ گفت ارزون ارزون هزار تومن ... تا این که معامله نیمچه مردانه رو انجام داد و رفت ... رفت اما خندون رفت ... رفت مثل بچه های هم سنش که نیشش از این که تونسته بود یکی بفروشه باز بود رفت ... تصمیم گرفتم هر وقت یه همچین بچه ای دیدم که بدون خدا و پیغمبر خواست ازش چیزی بخرم بگم نه و بعدش بخرم ... چون از این که تونسته یه نفر رو راضی کنه که ازش بخره بیشتر از فروش اون آدمس خوشحال میشه :)))
الان میدونم بعد خوندن این پست میاین میگین یا حداقل تو دلتون میگین مگه آدم با باباش دعواش میشه؟ تازه حالا دعواشم شد بیاد قهر کنه؟ برای این حرفتون که چه بیاین کامنت بذارین بگین و یا چه بیاین تو دلتون بگین باید بگم اصلا و به هیچ وجه به کسی مربوط نمیشه بابای خودمه دلم خواسته دعوا کنم بعدش قهر کنم همین و بس...
امروز که سر یه کارت مزخرف باهاش دعوام شد و من گفتم بابام گفت ... بابام گفت من گفتم ... آخر سر گذاشت و رفت و من هم زدم زیر گریه و تصمیم گرفتم که کاملا قهر باشم ... که وقتی اومد خونه ... منم طبق معمول پشت سیستم بودم و با خودم گفتم خب لابد اونم قهر کرده بزار من محکم تر قهر کنم ... که یدفعه دیدم بغلم کرد و گفت تو با من قهر کردی آره ؟ از اونجایی که هر وقت قهر کنم و یکی بخواد آشتی کنه میگم ولم کن من آشتی نمیکنم برو کنار ها ...اما تا خواستم اینا رو بگم خندشو دیدم ... گفتم نه قهر نکردم که کی گفته ؟؟!! ...بعد دوتا ماچم کرد و گفت یه بارم قهر کنی من میدونمو تو ها و محکم زد پشتم که جای تک تک اعضای داخلی بدن رو احساس کردم که از جاشون تکون خودن و گفتن آخ چی بود این؟ خلاصه آشتی کردیم اما من با این درد پشتم چیکار کنم؟!! کجا دیدین بعد آشتی کردن بزنن آخه ... یکمم بالاتر بود خورده بود پس گردنم :|