بیشتر از اینکه بخواهم شعری بنویسم می خواهم شعرم را بشنوی. قبل از اینکه آن را نوشته باشم و قبل از اینکه قلم را بدست بگیرم، حتی قبل از اینکه از رخت خوابمان بیرون بیاییم که به آشپزخانه برویم تا با یکدیگر چای بنوشیم.
بیشتر از اینکه بخواهم شعری بنویسم، می خواهم موهایت را بلند کنی، آنقدر بلند که من هر شب از آبشاری سقوط کنم تا به دهان تو برسم.
بیشتر از آنکه بخواهم شعری بنویسم، می خواهم پنجره جایی باشد که همیشه به آنجا کوچ می کنیم در آغوش یکدیگر، روی کول یکدیگر، در چشمهای یکدیگر.
بیشتر از اینکه بخواهم شعری بنویسم می خواهم که شهر به ما حسادت کند آنقدر که آمار خودکشی بالا برود و ما همچنان بخندیم و بیشتر تو بخندی و من نگاه کنم.
بیشتر از اینکه بخواهم شعری بنویسم و خیلی بیشتر از تمام ستاره ها و تمام مورچه ها و بیشتر از برگ همه ی درختها، دلتنگ توام، و این چیزی نیست که انتخاب کرده باشم، اما خوشحالم.
خوشحالم در دنیایی زندگی می کنم که تو در آن نفس می کشی.
چقدر بد است آدم فقط در حرفهایش خوب باشد.
دوستت دارم.