الان در به در دنبال یکی میگردم که بیاد کامنتای خصوصی منو که اصلا پاکشون نمیکنم برام پاک کنه و همچنین بیاد رمز وبلاگمو عوض کنه که من تا بعد امتحانا نتونم بیام اینجا :(
تقریبا هم سنم بود تقویم رو گذاشته بود جلویش و چقدر راحت داشت روزگارش را ورق می زد و میخندید ...خوشا به حالش ، همین:)
همیشه فکر میکردم و البته فکر میکنم که خودکشی بهترین روشش خوردن قرص خواب آوره ... نه خونی ریخته میشه نه دردی داره راحت میخوابی و دیگه بیدار نمیشی ، به همین راحتی
و این چند روزه به این نتیجه رسیدم که بهترین روش مرگ طبیعی هم (یعنی جدای از خودکشی) افت فشار خونه که خوابت میگیره و میخوابی باز بیدار شدنی در کار نیست به همین قشنگی و راحتی:)
هر چی باشه بهتر از فشار خون بالا و درد کشیدن و تصادف کردن و انواع دیگه مرگ هستش:)
امروز که داشتم تخم مرغا رو میشکستم با یکی از تخم مرغ ها همشو شکستم ولی وقتی به آخری رسید طاقتش طاق شده بود فکر کنم ،که یدفعه ترک که چه عرض کنم کلا خورد شد ...درست مثل بعضی از آدما که حرف نمیزن و تحمل میکنن ولی وقتی طاقتشون تموم بشه و سَر بره دیگه ....
در یک روز آفتاب بابام تصمیم گرفت رانندگی یادم بده و به اتفاق کل اهالی منزل سوار شدیم و رفتیم یک جای خلوت که من رانندگی کنم :|
خلاصه من نشستم پشت فرمون و تمام کار هایی رو که بابام گفت رو انجام دادم که شامل : اول ماشین رو روشن کردم بعد نگاه کردم ببینم خلاصِ یا نه بعد کلاج بعد دنده یک بعد آروم گاز دادن و پا از کلاج برداشتن که چون هنوز منو ماشین با هم آشنا نشده بودیم و خجالت میکشیدیم از هم ماشینه یه دفعه جا خورد و پرید هوا و خاموش شد البته بی ادبی کرد :|
و در مرحله دوم با هم راه اومدیم و راهی شدیم که مادر خونه کلی خوشحالی کرد و برادر خونه کلی تیکه بارمون کرد:|
و پدر خونه گفت که از روی پل رد بشم و من چنان با مهارت از روی پل رد شدم که پدر خونه منو کلی تشویق کرد و من خدمتشون عارض شدم که این کار ها که برای من چیزی نیست : )))
خلاصه رفتیمو دور زدیم و اومدیم که برای بار دوم از روی پل رد بشیم گفتم یه مهارت خاصی رو که تو آستین دارم نشونشون بدم که دیگه پی به استعداد های نهفته من ببرن و البته داخل پارانتز عرض کنم که زیر این پل جوبی بود که اگه ماشین میفتاد کلا سمت عقب ماشین میفتاد تو جوب و باید یه جرثقیلی میومد درش میاورد پارانتز بسته.... و من در حال رد شدن از پل سمت راست ماشین با من راه نیومد و دعوا کردیم و اون سمت راست ماشین قهر کرد و قصد خود کشی کرد و خودش رو تو جوب پرت کرد :|... البته همش تقصیر ماشین بود نه من ... که همه شروع به دادو بیداد کردن یکی نذر میگفت یکی 14 معصوم رو صدا میزد .... در این وسطم برادر خونه میگه نگه دار میخوام پیاده شم اونم در این وضعیت :|
خلاصه پدر خونه هی میگه ترمز کن ترمز کن ماشین داغون شد بدبخت شدیم از این دسته از حرف های به دل نشین :| ... که من به جای ترمز فک کردم گاز بدم بهتره :|.. خلاصه من خر خودمو روندم و همش گاز دادم که ماشینه یدفعه از جوب پرید بیرون و نگه داشتم تا همگی از این سفر پر هیجان احساساتشون رو بیان کنن و نظر همگی این بود که تا به حال این چنین هیجانی توی زندگی نداشتن :|.... با این وجود قدر منو نمیدونن که:|..... فقط نمیدونم بعد اون هیجان چرا میخندیدن ؟:|
+ و این که دیگه بابام ماشین دستم نمیده باید جویای علت بشم :|
امشب شب آرزو هاست ... چند بار متنو نوشتم پاک کردم اونم به خاطر این که مثل بیشتر اینایی که میان مطلب مینویسن و پست میزارن قلم خوبی ندارم :)
اما خودمانی ، میگم خدا یه دستی هم به زندگی همه ماها بکش و به زندگی بعضی از بنده هات بیشتر لطفاً:)
هر چند تو صلاحمون رو بیشتر از خودمون میخوای ... بس آنچه پسندم که جانان پسندن :)
و آرزوم اینه که آرزوی کسی آرزو نمونه :)
و در نهایت ممنون:)