شام دعوت بودیم و آن هم خانه کسی که تازه فامیل شده بودیم ... وقتی که وارد خونه شدیم گفتن که دخترا ها باید جدا از جمع خانواده بشینن چون رسمشون نیست که دخترها در جمع باشند و کنار خانواده بشینند و وقتی که گفتن که برم یه اتاق دیگه حرصم گرفته بود ... از این که به خاطر دختر بودنم حق نشستن در کنار بقیه رو ندارم... و تقریبا همه کسایی که منو میشناسن میدونن که چقدر از این که بین دختر و پسر فرق بزارن کفری میشم چون بهم یاد ندادن که هیس دختر ها بلند نمی خندد ... دختر ها در جمع نمی شینند ...دختر ها باید اطاعت امر کنند حتی از یه پسر بچه 8 ساله ... وقتی که داشتم آماده میشدم از خونه بزنم بیرون که دیدم بابام داره بحث میکنه سر این که دختر من باید بیاد اینجا بشینه و پشت سرش هم داداشم که یعنی چه این چه رفتاریه دختره که دختره و صدام کردن که پاشو بیا اینجا و من از شادی داشتم بال در میاوردم که تنها دختر اون جمع بودم که نسبت به دختر و یا پسر بودنش خانوادش توجهی نداره و دوسش دارن ^_^
+ همیشه نسبت به برخورد افراد حساس بودم و هستم ... و چه برسه به موقعی که رفتارشون نسبت بهم تغییر کنه اون هم به خاطر دختر بودن
من هر وقت میام اینجا سر بزنم میبینم یه نفر همیشه خدا پلاسه اینجا...بیا خودتو معرفی کن ببینم کی هستی...اینجا جای تخمه شکستن نیس که ...سر کوچتونم نیس... اینگاری خونه زندگی نداره... بیا خودتو معرفی کن:/
این روزا حرف های زیادی هس برا نوشتن و کلمات زیادی برا شکوفه شدن اما دیگه من حوصله نوشتن رو ندارم ... با عرض معذرت از همه کلماتی که به صف ایستادن :)
یه دلیل قانع کننده میخوام اونم این که بدونم چرا خیلیا از خودکشی میترسن ؟
+البته دیدگاه معنویشو فاکتور میگیرم