ازش پرسیدم : ببینم لاک زدی به ناخونات ؟
گفت :آره.
پرسیدم :چه رنگی؟
گفت طلایی... هیچ وقت طلایشو برام نخریدی. هر چقدرم که بهت اصرار کردم فایده نداشت.
گفتم :باید قشنگ شده باشن .
مثل این که دست هایش را با فاصله از چشمهایش گرفت ونگاهی به ناخن های بلند و کم انحنایش و انگشت های کشیده اش انداخت . که من دلم می خواهد از بیخ آنها را ببرم و بگذارم توی یک قاب جلوی چشمم تا همیشه خدا بتوانم به شان نگاه کنم و دقیقا وقتی که ، سیم سیاه و فنری تلفن هم پیچیده شده باشد دور انگشت هایش که تصویر بصری بی نظیری است و تمام حکمت آفرینش عالم تویش متجلی است .
با تاخیر گفت :آره... قشنگ شدن.
بعد هم گفت :تو مریضی به خدا .
گفتم :خب... آره . تازه فهمیدی؟!
+کافه پیانو ، فرهاد جعفری