دلツ

دلツ

اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب است!
اینجا گم که مى شوى
به جاى اینکه دنبالت بگردند فراموشت مى کنند.
:)

لوگوي وبلاگ دل

۳۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز که داشتم تخم مرغا رو میشکستم با یکی از تخم مرغ ها همشو شکستم ولی وقتی به آخری رسید طاقتش طاق شده بود فکر کنم ،که یدفعه ترک که چه عرض کنم کلا خورد شد ...درست مثل بعضی از آدما که حرف نمیزن و تحمل میکنن ولی وقتی طاقتشون تموم بشه و سَر بره دیگه ....

  • asra ツ..

در یک روز آفتاب بابام تصمیم گرفت رانندگی یادم بده و به اتفاق کل اهالی منزل سوار شدیم و رفتیم یک جای خلوت که من رانندگی کنم :|

خلاصه من نشستم پشت فرمون و تمام کار هایی رو که بابام گفت رو انجام دادم که شامل : اول ماشین رو روشن کردم بعد نگاه کردم ببینم خلاصِ یا نه بعد کلاج بعد دنده یک بعد آروم گاز دادن و پا از کلاج برداشتن که چون هنوز منو ماشین با هم آشنا نشده بودیم و خجالت میکشیدیم از هم ماشینه یه دفعه جا خورد و پرید هوا و خاموش شد البته بی ادبی کرد :|

و در مرحله دوم با هم راه اومدیم و راهی شدیم که مادر خونه کلی خوشحالی کرد و برادر خونه کلی تیکه بارمون کرد:|

و پدر خونه گفت که از روی پل رد بشم و من چنان با مهارت از روی پل رد شدم که پدر خونه منو کلی تشویق کرد و من خدمتشون عارض شدم که این کار ها که برای من چیزی نیست : )))

خلاصه رفتیمو دور زدیم و اومدیم که برای بار دوم از روی پل رد بشیم گفتم یه مهارت خاصی رو که تو آستین دارم نشونشون بدم که دیگه پی به استعداد های نهفته من ببرن و البته داخل پارانتز عرض کنم که زیر این پل جوبی بود که اگه ماشین میفتاد کلا سمت عقب ماشین میفتاد تو جوب و باید یه جرثقیلی میومد درش میاورد پارانتز بسته.... و من در حال رد شدن از پل سمت راست ماشین با من راه نیومد و دعوا کردیم و اون سمت راست ماشین قهر کرد و قصد خود کشی کرد و خودش رو تو جوب پرت کرد :|... البته همش تقصیر ماشین بود نه من ... که همه شروع به دادو بیداد کردن یکی نذر میگفت یکی 14 معصوم رو صدا میزد .... در این وسطم برادر خونه میگه نگه دار میخوام پیاده شم اونم در این وضعیت :|

خلاصه پدر خونه هی میگه ترمز کن ترمز کن ماشین داغون شد بدبخت شدیم از این دسته از حرف های به دل نشین :| ... که من به جای ترمز فک کردم گاز بدم بهتره :|.. خلاصه من خر خودمو روندم و همش گاز دادم که ماشینه یدفعه از جوب پرید بیرون و نگه داشتم تا همگی از این سفر پر هیجان احساساتشون رو بیان کنن و نظر همگی این بود که تا به حال این چنین هیجانی توی زندگی نداشتن :|.... با این وجود قدر منو نمیدونن که:|..... فقط نمیدونم بعد اون هیجان چرا میخندیدن ؟:|


+ و این که دیگه بابام ماشین دستم نمیده باید جویای علت بشم :|

  • asra ツ..

امشب شب آرزو هاست ... چند بار متنو نوشتم پاک کردم اونم به خاطر این که مثل بیشتر اینایی که میان مطلب مینویسن و پست میزارن قلم خوبی ندارم :)

اما خودمانی ، میگم خدا یه دستی هم به زندگی همه ماها بکش و به زندگی بعضی از بنده هات بیشتر لطفاً:)

هر چند تو صلاحمون رو بیشتر از خودمون میخوای ... بس آنچه پسندم که جانان پسندن :)

و آرزوم اینه که آرزوی کسی آرزو نمونه :)

و در نهایت ممنون:)

  • asra ツ..
وقتی بچه بودم فکر میکردم که اینایی تو تلویزیون میگه آب توی روغن نریزین و اینا همش برا ترسوندن یا مثلا میگفتم الکل زود آتیش میگیره فکر میکردم که دارن چاخان میکنن برا همین دست به کار شدم ببینم این قضایا چقدر صحت داره !!؟؟.... نکنه بخوان عوام فریبی کنن!!:|
باید به فکر بشریت بود دیگه :|
خلاصه یه بار که از مدرسه اومدم خونه و خونه اَمن بود کسی نبود برای خودم تخم مرغ نیمرو کرده آن هم با دست هایی که آب چکه میکند :|....روغن که خوب داغ شده تخم مرغ رو شکستم و با آب های دستم ریختم توی ماهی تابه که آتیش دهن اژدها این طوری نمیشه که آتیشه شعله ور شد و من دیدم نه بابا اینی که میگفتن صحت داره و برداشتم یه پارچ آب دیگه اضافه کردم :|... مدیونین فک کنین از ترسم و برای خاموش کردنش بوده ها نه فقط امتحان .... من فقط همین قد دیدم که آب رو ریختم آتیشه درست تا سقف رفت :|... بقیشو ندیدم چون باقی مونده آب رو ریختم رو اجاق گاز نکه به فکرم نرسیده باشه که خاموش کنم ها ... نه.... خواستم امتحانش کنم:|
و برای بار دوم که بشریت رو از جاهلیت نجات بدم اومدم کاغذ دستمالی رو وسط خونه آتیش زدم و دیدم نه صحت داره و موندم من و آتیش تو دستم به فکرم رسید ببرم بندازم حیاط که از دستم سر خورد رفت زیر ماشین :|.... بقیه اش رو هم چه معنی داره شما بدونین :|

+ حالا از این بگذریم که پرده رو من آتیش نزدم :|
  • asra ツ..

آی عم اسرا یک عدد معتاد به وبلاگ که میخواد ترک کنه :|

  • asra ツ..

اون قدیم قدیما شماها یادتون نمیاد من خیلی بچه مهربون و ساکت و مظلومی بودم :|... شک داری توبه کن به من چه :|

خلاصه این روزا که بارون میاد یاد دوران مدرسه میفتم که یکی دو بار تو کلاس شعار" داره بارون میاد به به.... ما درس نخوندیم چه چه" رو دادم که به تایپ آن توسط زیر دستیام روی تخته سیاه شد که عوارضش شامل گرفتن نمره صفر کلاس به جز خودم شد  ....آخر من خیلی بچه خوبی بود :))

و دیگر هیچ :|

  • asra ツ..

وقتی داشتم از دانشگاه میومدم تو راه اتوبوس نگه داشت برا شام از اونجایی هم که بسیار گرسنه بودم به دلیل بهداشت غذایی توی راه صرف نظر کردم و بنا به پیشناد هایی که شد برم مغازه کیک بخرم بخورم اما موندن تو سرما رو ترجیح دادم :|... در واقعا حوصله نداشتم برم... که بنا به زور و تهدید راهی شدم به مغازه که هیچی نداش و راهم را گرفتم و آمدم  بغل ننه سرما :|...تا این که همه سوار شدن و اتوبوس راه افتاد نیفتاده فهمیدم آن طرف هم مغازه هست آن هم چه مغازه ای :(.... که رو شیشه زده اسمارتیز کیلویی:(((((((

حالا من چطوری با این غم از دست دادن یار و هجران سر کنم :((

دلم میخواست بگم آقا نگه دار من برم اسمارتیز بخرم اما ... حیف راننده خیلی خوش اخلاق بود :(

خلاصه تصمیم گرفتم ایندفه که راننده به رحم آمد و در همان جا نگه داشت 8 کیلو اسمارتیز بخرم :|.... فقط موندم وقتی خواستم بخورم اول چه رنگی رو بخورم ... انتخاب خیلی سختیه ؟!!:|


+ کاش دفعه بعد همون جا نگه داره و من به وصال یار برسم  :(

  • asra ツ..

درست رو به روی اتاق کارشناسان محترم نشسته بودیم که یدفعه یادم افتاد باید برم یه چیزی بپرسم برای همین گفتم یه لحظه منتظر باش تا من بیام و راهی اتاق کارشناس های محترم شدم و درست رفتم سر وقت کارشناس همیشگی که ایشون هم منو به استادی که درست پشت سر من بود راهنمایی کرد و من روی پنجه های پام چرخیدم و به سمت استاد محترم  سر خوردم و از آنجایی که این استاد محترم  دارای سری کچل می باشد و فقط در محدوده اطراف سر دارای چند عدد مو می باشد و همیشه سَر درس دادن برام سوال پیش میاد که این چند تا تل دلبری رو برای چی نگه داشته؟:|

خلاصه اینش به شما و من مربوط نمیشه بریم سر اصل قضیه که تا من چشمم به استاد محترم افتاد دیدم که درست وسط سر کچلش یه مگسی نشسته و استاد بی خبر:|

مگسه طوری تو چشام زول زده بود که اصلا تکونم نمیخورد از جاش ...من هی میخواستم جلوی خنده ام رو بگیرم اما نمیشد و به دیوار پشت سر استاد نگاه میکردم که شاید بتونم حرفمو بگم باز میدیدم مگسه عین چی زول زده بهم :| ... تا این که  خنده من  منفجر شد و استاد محترم علتش رو پرسید که من هم از بس بچه راست گویی هستم گفتم مگسه رو سرتون زول زده بهم منم معذبم  :|من نمیدونم کجای این حرفم خنده داشت که همه توی اتاق جوری خندیدن که استاد که ضایع  شد که هیچ افراد داخل سالن هم هجوم آوردن به اتاق که ببینن چی شده !!!:| ملت از بس فضولاً :|... حالا بیا و حاضران جمع رو به آرامش دعوت کن و مانع خنده شان شو :(

و در این راستا استاد چپ چپ نگاه کرد و خنده ای کرد( هر چند این خنده اش یه بوهایی میداد) اما گفت تلافیش را میکنم .......... حالا منو مشروط نکنه شانس آوردم .... مگس خر :(

  • asra ツ..

dkjjefgupsdkiocfhuyhdgctgdsjkcxdkljcjdfcgkjdslcje;wio;fuilerhfgbdhebcfklecp'oskkjnjhgbghfdecblvksdfjchgbdfhgvbchdbhcbjkdfl;vjkdf;kvjjkdfhvjhb fjvjdfjvhjhfdhkgfhghvgdfjhgvjhdfjvhcgbjhvbjhbvfhbgvjhfbvjhfbbjhfbvjhfbkvhbkgkfjvklflgjhebljhgjhlkdfhkjjbhkhgfduyopiosdkjwkqpoedwshedeudhsb.


هر بار میام یه چی بنویسم یکم که مینویسم سرمو بلند میکنم میبینم این طوری افتادن :|

+ گفتم شاید اینام آرزو دارن دیده بشن بزار به مراد دلشون برسن :|

+ در این راستا میگن دل شکست هنر نیس تا توانی دلی به دست آر( یه چی تو این مایه ها) :|

  • asra ツ..
از صبح که داشتیم با سلماز حرف میزدیم از هر ده تا حرفم یکیش شامل این میشد که من سرم داره میترکه ... تا این که  نهار رو خوردیم و من نتونستم تحمل کنم و گفتم قرصی چیزی داری من بخورم ... گفت یکی هست میخواستم خودم بخورم اما بیا برا تو .... گشتم آب نبود اون طرفا برداشتم با نوشابه خوردم :|... حالا بگذریم که سلماز کلی غر زد که یعنی چی با نوشابه هم قرص میخورن و اینا :|...و از اونجایی که مجلسی که ما بودیم کاملا رسمی بود و من یک دفعه فکر کردم که یه چیزی از درون داره منفجر میشه و در این راستا با دوست محترم پچ پچ کردیم که یکی پرسید چی شده چرا رنگت پریده ؟!... که دوست محترم نه برداشت نه گذاشت گفت قرص خوردنش هم مثل آدم نیست برداشته با نوشابه قرص خورده :|.... که من نمیدونم کجای این خنده داشت که کل مجلس رسمی به هم خورد که خیلی دلم  میخواست بگم خب چیه چه مرگتونه ... اما چه فایده اونا دست بردار از خنده نبودن و اصرار داشتن که الان منفجر میشم  و همچنان من یازیق:(

+ اما من مشت محکمی به دهنشون زدم و ثابت کردم بیدی نیستم که با این باد ها بلرزم :|
  • asra ツ..