وقتی داشتم از دانشگاه میومدم تو راه اتوبوس نگه داشت برا شام از اونجایی هم که بسیار گرسنه بودم به دلیل بهداشت غذایی توی راه صرف نظر کردم و بنا به پیشناد هایی که شد برم مغازه کیک بخرم بخورم اما موندن تو سرما رو ترجیح دادم :|... در واقعا حوصله نداشتم برم... که بنا به زور و تهدید راهی شدم به مغازه که هیچی نداش و راهم را گرفتم و آمدم بغل ننه سرما :|...تا این که همه سوار شدن و اتوبوس راه افتاد نیفتاده فهمیدم آن طرف هم مغازه هست آن هم چه مغازه ای :(.... که رو شیشه زده اسمارتیز کیلویی:(((((((
حالا من چطوری با این غم از دست دادن یار و هجران سر کنم :((
دلم میخواست بگم آقا نگه دار من برم اسمارتیز بخرم اما ... حیف راننده خیلی خوش اخلاق بود :(
خلاصه تصمیم گرفتم ایندفه که راننده به رحم آمد و در همان جا نگه داشت 8 کیلو اسمارتیز بخرم :|.... فقط موندم وقتی خواستم بخورم اول چه رنگی رو بخورم ... انتخاب خیلی سختیه ؟!!:|
+ کاش دفعه بعد همون جا نگه داره و من به وصال یار برسم :(
گاهی این جور داغ ها بدجوری آدم ُ میسوزونه ، درکت میکنم : دی