دلツ

دلツ

اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب است!
اینجا گم که مى شوى
به جاى اینکه دنبالت بگردند فراموشت مى کنند.
:)

لوگوي وبلاگ دل

۴۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

درسته امروز 31 شهرویوره و فردا اول پاییز حساب میشه اما من از همین دیشب که در امازاده پشت خونه داشتن عزاداری میکردن حال و هوای پاییز رو حس کردم و از امروز صبح که دیگه حال و هوای دلم محرمی شده که هیچ ...اما از بین همه اینا من دلم میخواد یه بار که شده فقط یه بار برم کربلا بعد به خودم میخندم میگم دختر تو رو چه به کربلا تو که حتی تا خود مشهدشم نرفتی بعد دلت میخواد بری کربلا؟ سرت به سنگ خورده؟ اما انگار که یکی از ته دلم میگه خب که چی!! میری من مطمئنم ... دلم کربلا میخواد، اما من رو سیاه رو چه به کربلا .

  • asra ツ..
به نظرم هر کسی یه خواب گذاری داره که نوع خواب هاش رو تعیین میکنه که چه خوابی ببینه و یا نبینه ... به این نتیجه رسیدم که خواب گذار من نتقطه ضعف هام رو پیدا کرده و هر روز داره روی نقطه ضعف هام تاکید میکنه فقط نمیدونم کی قاطی میکنم و توی خواب میگردم و یقه اش رو میگیرم و به باد کتک میگیرم خدا میدونه !!!...یه خواب گذار چقده میتونه کم ظرفیت و بی جنبه باشه ،بیشعور توهمی:|
  • asra ツ..

چقدر بده وقتایی که میخوام حرف بزنم میترسم با حرف زدنم کم کمش یه اخمی به ابرو بیاره برا همین نمیدونم چی بگم کدوم کلماتو پشت سر هم ردیف کنم و از حسی که از خوندن مطلبش دارم بگم برای همین سکوت میکنم مثل الان که از وب بیست و دو اومدم و سکوت رو ترجیح دادم:)

  • asra ツ..

یه عده ای هم هستن وقتی قهر میکنم میان اینجا رو میخونن وقتی هم که آشتی میکنم کلا این ورا توپشونم بیفته نمیان بر دارن :))))

+فهمیدی که دارم تو رو میگم یا نه؟:|

  • asra ツ..

از آن جایی که حجاج دارن از مکه میان وسفره ای پهن کردن و من هم از این سفره بی نصیب نبودم و امروز نهار دعوت بودم و بعد ورودم به تالار از این که جاهای کنار فامیل و آشنا پر شده بود در پوست خودم نمی گنیجیدم بیشتر از سوال ها و فضولی هاشون در امان بودم که رفتم سر میزی که کلا کسی رو نمیشناختم و روی یکی از صندلیا نشستم که نشستن همانا و چشمم به ترشی و دلمه و حلوای و مربای روی میز خوردن همانا و هوش از سر من پریدن همانا:|...و نمیدونم چطوری تحمل میکردن و نمیخوردن و صحبت میکردن واقعا که-_- خلاصه یک مقدار با چشم به خوردنی های روی میز دل و قلوه دادیم و گفتم عزیزانم نگران نباشین الان میام میخورمتونا یه وقت قهر نکنین بد مزه بشین:| خلاصه در حال دل و قلوه بازی بودیم که یه خانومی اومد نشست روبه روی من و من فهمیدم که ای دل غافل من این خوراکیا رو باید نصف کنم با این خانومه:(... و نمیدونم چرا هی داشتم به خانومی که رو به روم نشسته بود آن هم با اخم های در هم کشیده ای که توی دلم میگفتم حالا اخم نکن ناز گل بابات قسم  به تک تک خوراکی ها دست نزدم اخماتو باز کن بابا دلم گرفت ... اما اخماش باز شدنی نبود که نبود :(... دیگه چشم از خوردنی های ناز گرفتم و به زنه سپردم شاید از سِر درونش چیزی پیدا کردم برای این اخماش:(... تا این که سوپ رو اوردن و همه کشیدن و من به خانومه تعارف کردم که یه ملاقه کشید و من هم یه ملاقه کشیدم ترسیدم بیشتر بکشم خانومه دعوام کنه:|... خلاصه هر قاشق رو که میزاشتم دهنم زیر چشمی به اخمای صورت خانومه هم نگاه میکردم که واقعا چی باعث میشه آدم اینقدر اخماش تو هم باشه تا این که سوپه تموم شد و طاقت من هم طاق ترشی رو برداشتم و به خانومه تعارف کردم گفتم بفرمایین گفت شما بخور من نمیخورم فعلا، سری تکون دادمو ترشی که سهم خودم بود رو برداشتم که زنه یه دفعه گفت :

+بخور دختر جان تو هنوز جوانی و هر چی که بخوری به دلت میشینه

_ خب شمام بخورین نکنه دوست ندارین؟

+ نه دخترم خیلی هم دوست دارم اما من نمیتونم بخورم دیگه میلی ندارم که بخورم از طعم هاشون خوشم نمیاد

_اشکال نداره خیلی خوشمزه ان بخورین خوشتون میاد اما باز هر طور مایلین

+ میدونی دخترم من 4تا بچه داشتم دوتا دختر دوتا پسر

_ خب خدا حفظشون کنه براتون

+ وقتی اینا ازدواج کردن به شوهرم گفتم دیگه راحت شدم خوشبختیشون رو دیدم حالا با این حقوقی که داریم و زندگیمون هم اعیانی میتونیم کل عمرمون رو خوش بگذرنیم ... اما غافل از این که دنیا برام خواب بدی دیده بود

_عجب !!! انشالله همیشه سلامت باشین

+ هی سلامتی کجا بود ...یه مدت همه متوجه شده بودن خواب من زیاد از حده ... رفتم امرآی گفتن که تومور خیلی بزگی تو سرم هست و باید ببرن آلمان ... اما یه دکتری گفت 300 میلیون میگیرم عملت کنم ... شوهرم گفت مشکلی نیست هر چقدر بخوای قبوله فقط خوبش کن ...(زنه همه اینا رو میگفت و آه میکشید )...الان تومور رو برداشتن و خوبم اما دیگه رنگ سلامتی رو ندیدم فقط زنده ام همین ... تنها خانواده ام از زنده بودنم شادن ...وقتی اومدم پسر و دخترام گفتن مامان اگه تو میرفتی ما چیکار میکردیم ... شوهرم گفت اگه نبودی الان من دیگه همدمی نداشتم

_ ببخشین ولی برا همین اخم کردین؟

+چیزی نمیبینم که براش حالم خوب باشه

_بچه هاتون شوهرتون وقتی با وجود شما لبخند میزنن شما چرا لبخندشون رو با لبخند جواب ندین؟

و این شد که زنه خندید ^_^

وقتی که به خودم اومدم دیدم ای داد بیداد دارم اشک میریزم و با کاغذ دستمالی که قرار بود دستامو پاک کنم دارم مماغمو پاک میکنم و ترشی هم کوفتم شد ... و در این حین زنه با لبخند گفت بیا همه ترشیا و مرباها و حلواها و دلمه ها برای تو ... و اگه فضا مناسب بود قطعا یه بشگنی میزدم و میگفتم اینهههههههههههههه دمت گرم ،که فضا مناسب نبود:| ... و با آنچنان ذوقی میخوردم که زنه باز زد تو برجکم و گفت همشو میخوری چاق نشی که گفتم نوچ  من و چاقی؟!!! شمام حالا اگه پشیمون شدین چاقی منو بهانه نکنین  چون قراره همشو خودم تنهایی بخورم میخوایین یکم بر دارین :(...باز زنه خندید و رو به مامانم گفت خوشبحالت که همچین دختری داری... نمیدونم چرا مادر گرامی یه چپ چپ نگام کردن و فرمون بله واقعا خدا رو شکر -_-


+ اگه یکی از قشر فقیر و یا حتی متوسط جامعه جای این خانومه بود چی؟ همچین پولی نداش چی؟ یک عمر حسرت برای کسی که دوسش داشت و یک عمر سرزنش کردن خودش که چرا نتونسته کاری بکنه ...خدایا بازم دمت گرم که میدونی دردا رو چطوری پخش کنی ^_^

  • asra ツ..

تا چشمانشان به شعر هایم افتاد

سراغ قافیه ها رو گرفتند

اما آنها چه میدانستند که ...!!!

من همین دیروز صبح که چشم گشودی،

قافیه هایم را به چشم هایت باخته ام



+شکوفه انار:)
+شاید یه جاهایشو عوض کردم :)
  • asra ツ..

+دارم میمیرم

_غلط میکنی

+ تب دارم دارو هم ندارم

_ بگو بگیرن بیارن

+ الان سه روزه تب دارم

_ سه روزه تب داری چیزی نگرفتی؟

+ نه گفتم خودش خوب میشه

_ غلط کردی از خودت تز صادر کردی

+:|


+ تب داشتین مثل من باشین و دوتا لحافم بکشین روتون و بخوابین:|... فکر کنم آخرای عمرمه

  • asra ツ..
وقتی که وارد قسمت مدیریت شدم دیدم زده یه پاسخ بعد که نگاه کردم دیدم برا هر کی کامنت گذاشتم و جواب داده برام اعلام میکنه که باید بگم عه چه خوب:|

+ یکی از ویژگی های بارزم اینه که در اوج یک تب نکبتی باز میگیرم میخوابم چقده خوبه این ویژگی که باز باید بگم عه چه خوب:|
  • asra ツ..

من در این 2-3  روز به طور کامل کسانی رو که میگفتن تابستان گرم است ... مغز پخت شدیم... درجه جهنم کمتر هستش رو به طور کامل درک کردم ... و حالا من موندم با دمای تابستان طوری بدنم ... و البته گاهی هم با سرمای زمستان طوری ... تعادل نداره و دمار از روزهای این روزگارم درمیاره بیشعور:(

  • asra ツ..
از خستگی و کوفتگی که بگذریم هرچند هم گذشتنی و قابل چشم پوشی نیستن که با همه این ها این یک ساعت تب کردن و یک ساعت عین بید به خود لرزیدن دارد پدر از روزگارمان در می آورد... حالا که این ها هیچ خواب رو چیکار کنم که انگار خواب توی چشمام خوابیده :(
  • asra ツ..