دلツ

دلツ

اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب است!
اینجا گم که مى شوى
به جاى اینکه دنبالت بگردند فراموشت مى کنند.
:)

لوگوي وبلاگ دل

۳۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

من که از پاستیل خوشم نمیومد و نمیاد یعنی دو سه باری که خوردم آن اوایل بچگی خوشم نیومده ونخوردم اما الان تصمیم گرفتم بخرم شاید خوشم اومد .

یه همچین تصمیم های خوبی میگیرم من :|

  • asra ツ..
از آن جایی که مرض دیگری هم دارم آن هم این که به وبلاگ ها سر میزنم ومیخونمشون اما کامنت نمیزارم البته به جز این چند تا دوست های همیشگی ... در واقع کلا خواننده خاموش میشم تو بعضی وبلاگ ها و جدیدا هر وبلاگی میرم میام وبم میبینم که کامنت گذاشته برام O_oآیا این ها در وبشان دوربین مدار بسته دارند؟ اگر دارند سر در وبلاگشون بزنن خب:(
  • asra ツ..

جدیدا به یک مرض ناعلاجی مبتلا شده ام که نگو :|... البته تا به حال دوبار عود کرده ، در مورد اولی مقاومت نشون دادم اما مورد دومی که دیشب بود نشد :|

از اونجایی که همیشه با نوعی بحران،  سر خوردن غذا بیا بخور و من نمیخورم و بعدش دعوا میکنند ، مواجه هستم:|... اما این مرض که دیشب عود کرد و فکر میکردم معده ام سوراخ شده و از گرسنگی داشتم میمردم و پناه بردم سر کیک و شیر که انگار نه انگار من چیزی خوردم :|که به ناچار حمله کردم سر بشقاب ماکارونی و همچین میخوردم که ماکارونی التماس میکرد هستم یواش بخور :|و اهل خانواده این چنین O_oنگام میکردن و تا این که سیر شدم (الکی مثلا ،جهت حفظ آبرو نخوردم )وبا پشت دستم دهنو پاک کردم و فکر کردم که این چه مرضی است که دوبار به سراغم آمده و تا به اکنون به نتیجه ای نرسیده ام :|


+آیا شما هم مبتلا به چنین مرضی هستید که همش احساس گرسنگی کنید و سیر نشوید؟

  • asra ツ..

من دیشب مورد تمسخر واقع شدم و فهمیدم که مسخره کردن کار بدی است (نقطه)


+ اقا یعنی چی؟  یکم کمتر مسخره کنیم همو خودشم مسخره میکنن بعدش که میخوای قهر کنی گارد میگیرن که نمیشه باهات شوخی کرد :|....آیا نمی گویید این ها یندگان مظلوم خدایند و گناه دارند آیا نمی گویید این ها خود خدای مظلومیت هستند :|.... آیا عذاب وجدان شما را فرا نمیگیرد ...آیا نمیگویید این ها بی سرو زبان هستند :|... بس است دیگر چقد تمسخر منِ یازیق:(

  • asra ツ..

اقا من چند روزه میرم این ور اون ور ولگردی میبینم بعضیا سلفی عکسشونو گرفتن آوردن گذاشتن بعد نوشتن من همین الان یهویی:|

حالا بگذریم که یکیش قشنگ کت و شلوار و کراوات زده بود بعد وسط اتاق یه دستمال سفید کوچیک قد کفشاش پهن کرده بود و کفشاشو پوشیده بود رو دستماله واستاده بود و یه عکس از خودش گرفته بود بعدش نوشته بود من همین الان یهویی:|

حالا جای جالب قضیه اینجاست که نوشته نظرتون؟:|

اینقده دلم میخواد برم یه چی بهش بگم تا 50 سالگی جرات نکنه بره جلو آینه چه برسه نظر خواهی کنه.... حیف یه چی از درون میگه به کلاج ترمز اعصابت مثلث باش:|

حالا یکیم از بچه اش که مریض بوده و سرم دستش عکس گرفته بود نوشته بود جیگر مامان مریض شده:|


+ زندگیمون شده عکس گرفتن از لحظه لحظه زندگی بدون این که اون لحظه ها رو زندگی کرده باشیم:)

  • asra ツ..

امروز وقتی داشتم به وب ها سر میزدم متوجه شدم که بعضیا فهرست دنبال کنندگان رو گذاشتن و اکثرا هم 100- 79 هستش اومدم فهرست دنبال کنندگان خودمو دیدم 40 بود :|

یعنی به این نتیجه رسیدم که اینایی که وب منو میخونن دیوونه تر از خودم هستن و نتیجه مهم تر این که تعداد دیوونه ها کمه که خودش معظلیه :|

  • asra ツ..

از اونجایی که قرار بود یه پرونده رو ببرم سپاه تا امضاء کنن آن هم در یه شهر دیگه ای بس اول صبح ساعت 8 راه افتادم و رفتم که ساعت 10 رسیدم به شهر مورد نظر و چون دانشگاه دوره کارشناسی هم آنجا بود یادم افتاد که یه کار کوچیک اونجا هم دارم بس بهتره یه سر بزنم به دانشگاه .... و بنده راهی دانشگاه شدم وبعد از کارای دانشگاه ساعت 12 برگشتم جلوی سپاه و در زدم و این برادر های سرباز یک دریچه کوچک را باز کردند و ...

گفتند بفرمایید امرتان

گفتم یک پرونده دارم که باید امضا شود

گفت که الان وقت نماز است برو بعدا بیا :|

و من هم گفتم باشد و از جلوی در آمدم این طرف تر و خودم را فحش میدادم که چرا زودتر نیامدم من الان این همه وقت را کجا به سر کنم .... که ناگهان نگاهی به ساعت کردم و فکر کردم  که الان ساعت 12 است مگر اذان میگویند؟ ..... و دوبار به سمت در برگشتم و در زدم ...

باز همان سرباز پررو آن باجه را باز کرد و با حالت تمسخر آمیزی گفت  خواهر مگر نگفتم که وقت نماز است بعدا بیاید !!!.....

حرفش تمام نشده گفتم مگر برادر نمیدانی که به وقت اذان یک ساعت مانده است و من غریبم الان کجا بروم؟که صدایی از داخل به این سرباز پررو گفت ممد بزار بیاید برود کارش را انجام دهد ... که این ممده در را باز کرد :|

و من داخل آت اتاق کوچک شدم که همه اش پر بود از سر باز و یکی از یکی پرو تر همه شان هم که سوال داشتند :|... و من هم برای همه سوال هایشان فقط یک جواب داشتم مگر مسئول اینجا شمایید و من باید به شما جواب پس بدهم :|

خلاصه گفتند که باید کیف و گوشیمان را تحویل بدهم که یکی از از این سر باز ها خوشمزگی کردو گفت خواهر از کیفت مثل جانمان مراقبت میکنیم و من هیچ جوابی ندادم و راهی ساختمان اصلی شدم البته نکه جوابی نداشته باشم نه.... فقط یه افکار شومی در سرم این ور اون ور میرفتن برای تعریف خواهر به این پررو ها:|

خلاصه یکی از پررو ها آمد حیاطو گفت میروی آن ساختمان ( هر چند خدا خیرش بدهد اگر نمیگفت در انبوه آن ساختمان ها گم میشدم :|.... چون یک ساختمان بیشتر نبود)

بعد این که رفتم داخل و در زدم و در را باز کردم اتاق پر بود از سر باز و در جه دار که من کُوپ کردم :|... تا این که یکی از این درجه دار ها بلند گفت همه بیرون ( هر چند به نظر منم چه معنی داره اون همه آدم تو یه اتاق باشن :|)

همه رفتن و این درجه دار محترم پرونده مرا امضا کردند و آخر سر معلوم شد که همشهری هستیم و بعد یکی از این سرباز ها را صدا کرد و وقتی داخل اتاق شد ادای احترام کرد و خدا میدونه چقدر دلم میخواست بگم نشد برو از اول بیا :))))))

خلاصه به این همشهری محترم یه کوچولو گفتم که این سرباز های دم در فک کنم ساعت را اشتباه گرفته اند میگفتن وقت نماز است:|

که همشهری محترم عصبانی شدند و گفتند باشد تذکر میدهم :|

و برگشتم که کیفم را بگیرم گفتند ببخشید خواهر به ما گفته بودند نزدیک اذان کسی را راه ندهیم ....و من گفتم اشکالی ندارد برادر آنجا هم گفتم که مثل این که ساعت ها رو اشباهی گرفته اید :|

این سر باز های پررو که کم مونده بود خودشونو بزنن گفتن چی ؟ چی کار کردی؟ گفتم هیچی برادر های محترم گفتم که راه نمیدادید به بهانه اذان و این که با گوشی بازی میکردید:|

و اسم هایتان را پرسید چون روی سینه هایتان هست من هم گفتم :|

و در را باز کردم و الفرار ... فک کنم منو اون نزدیکی ها ببینن یه تیر خلاص میزنن:|




  • asra ツ..

تو ماه کاملی و من جزیره ای درآب

مرا به مد تو هر شب گذشته از سرم



+ مهدی فرجی
++ چند وقتیست دیگر شکوفه های انار رو روی کاغذ نمیکشم و همه شان مانده در این ذهن خرابه و دارند میپوسند
  • asra ツ..

+ برا چی همیشه بیداری ...ساعت 3-4 صبح میخوابی؟

_ خب خوابم نمیاد... وگرنه دلم میخواد بخوابم.

+ خب خوابت نمیاد پاشو خودتو با کار مشغول کن تا خسته شی خوابت ببره

_ این کارم کردم فایده نداشت .

+ خب برا چی خوابت نمیبره ... چرا همش داری سقفو نگا میکنی مگه تو سقف چیه؟

- نمیدونم دارم فک میکنم ... به این که الان حاله ...آینده گذشته است که همیشه میخواستیم بدونیم چی میشه ... که چیزی نشد که هیچ کلیم مزخرفه و حال گیر تر ... با این تفاسیر دلم نمیخواد بدونم آینده چی میشه ... اگه بشه زمانو نگه داشت خوب میشد :).... و سقف هم برا خودش لابد آینده و حال و گذشته داره ...برا خودش آرزو هایی داره ... برا همین میشینیم شبا با این سقفه در مورد گذشته آینده حرف میزنیم به بدبختیامون فک میکنیم آخه سقفا میفهمن ... و  همیشه هم به نتیجه نرسیده خوابمون میبره :)

+ همیشه فک میکردم دیونه ای اما دیگه الان دارم مطمئن میشم تو دیونه ای ... فقط این افکارتو به کسی نگو بقیه هم فک میکنن دیونه ای بهت میخندن

_ شاید گفتم آخه من بعضی وقتا بلند بلند فکر میکنم ...در کل من سقف رو دوس دارم بیشتر شبیه همیم :)


  • asra ツ..
+ میدونی یه گندی زدم که نگو:|
_ چه گندی؟
+ خواستم زرنگی کنم تحقیق ننویسم تحقیق ترم قبل رو بدم با این استاد... اما یادم رفت اسم استاد رو از تحقیق پاک کنم:|
_ معنی زرنگی رو هم فهمیدیم... نمیخواد زرنگی کنی تو همون معمولی رفتار کن :|


+ شانش ندارم که من :|
+ عنوانم دلم خواست بی ربط باشه :|
  • asra ツ..