از اونجایی که قرار بود یه پرونده رو ببرم سپاه تا امضاء کنن آن هم در یه شهر دیگه ای بس اول صبح ساعت 8 راه افتادم و رفتم که ساعت 10 رسیدم به شهر مورد نظر و چون دانشگاه دوره کارشناسی هم آنجا بود یادم افتاد که یه کار کوچیک اونجا هم دارم بس بهتره یه سر بزنم به دانشگاه .... و بنده راهی دانشگاه شدم وبعد از کارای دانشگاه ساعت 12 برگشتم جلوی سپاه و در زدم و این برادر های سرباز یک دریچه کوچک را باز کردند و ...
گفتند بفرمایید امرتان
گفتم یک پرونده دارم که باید امضا شود
گفت که الان وقت نماز است برو بعدا بیا :|
و من هم گفتم باشد و از جلوی در آمدم این طرف تر و خودم را فحش میدادم که چرا زودتر نیامدم من الان این همه وقت را کجا به سر کنم .... که ناگهان نگاهی به ساعت کردم و فکر کردم که الان ساعت 12 است مگر اذان میگویند؟ ..... و دوبار به سمت در برگشتم و در زدم ...
باز همان سرباز پررو آن باجه را باز کرد و با حالت تمسخر آمیزی گفت خواهر مگر نگفتم که وقت نماز است بعدا بیاید !!!.....
حرفش تمام نشده گفتم مگر برادر نمیدانی که به وقت اذان یک ساعت مانده است و من غریبم الان کجا بروم؟که صدایی از داخل به این سرباز پررو گفت ممد بزار بیاید برود کارش را انجام دهد ... که این ممده در را باز کرد :|
و من داخل آت اتاق کوچک شدم که همه اش پر بود از سر باز و یکی از یکی پرو تر همه شان هم که سوال داشتند :|... و من هم برای همه سوال هایشان فقط یک جواب داشتم مگر مسئول اینجا شمایید و من باید به شما جواب پس بدهم :|
خلاصه گفتند که باید کیف و گوشیمان را تحویل بدهم که یکی از از این سر باز ها خوشمزگی کردو گفت خواهر از کیفت مثل جانمان مراقبت میکنیم و من هیچ جوابی ندادم و راهی ساختمان اصلی شدم البته نکه جوابی نداشته باشم نه.... فقط یه افکار شومی در سرم این ور اون ور میرفتن برای تعریف خواهر به این پررو ها:|
خلاصه یکی از پررو ها آمد حیاطو گفت میروی آن ساختمان ( هر چند خدا خیرش بدهد اگر نمیگفت در انبوه آن ساختمان ها گم میشدم :|.... چون یک ساختمان بیشتر نبود)
بعد این که رفتم داخل و در زدم و در را باز کردم اتاق پر بود از سر باز و در جه دار که من کُوپ کردم :|... تا این که یکی از این درجه دار ها بلند گفت همه بیرون ( هر چند به نظر منم چه معنی داره اون همه آدم تو یه اتاق باشن :|)
همه رفتن و این درجه دار محترم پرونده مرا امضا کردند و آخر سر معلوم شد که همشهری هستیم و بعد یکی از این سرباز ها را صدا کرد و وقتی داخل اتاق شد ادای احترام کرد و خدا میدونه چقدر دلم میخواست بگم نشد برو از اول بیا :))))))
خلاصه به این همشهری محترم یه کوچولو گفتم که این سرباز های دم در فک کنم ساعت را اشتباه گرفته اند میگفتن وقت نماز است:|
که همشهری محترم عصبانی شدند و گفتند باشد تذکر میدهم :|
و برگشتم که کیفم را بگیرم گفتند ببخشید خواهر به ما گفته بودند نزدیک اذان کسی را راه ندهیم ....و من گفتم اشکالی ندارد برادر آنجا هم گفتم که مثل این که ساعت ها رو اشباهی گرفته اید :|
این سر باز های پررو که کم مونده بود خودشونو بزنن گفتن چی ؟ چی کار کردی؟ گفتم هیچی برادر های محترم گفتم که راه نمیدادید به بهانه اذان و این که با گوشی بازی میکردید:|
و اسم هایتان را پرسید چون روی سینه هایتان هست من هم گفتم :|
و در را باز کردم و الفرار ... فک کنم منو اون نزدیکی ها ببینن یه تیر خلاص میزنن:|
ولی خوب گفتیا ، حال کردم : دی
حالا واقعا اسماشون یادت بود ؟ : دی