از صبح که داشتیم با سلماز حرف میزدیم از هر ده تا حرفم یکیش شامل این میشد که من سرم داره میترکه ... تا این که نهار رو خوردیم و من نتونستم تحمل کنم و گفتم قرصی چیزی داری من بخورم ... گفت یکی هست میخواستم خودم بخورم اما بیا برا تو .... گشتم آب نبود اون طرفا برداشتم با نوشابه خوردم :|... حالا بگذریم که سلماز کلی غر زد که یعنی چی با نوشابه هم قرص میخورن و اینا :|...و از اونجایی که مجلسی که ما بودیم کاملا رسمی بود و من یک دفعه فکر کردم که یه چیزی از درون داره منفجر میشه و در این راستا با دوست محترم پچ پچ کردیم که یکی پرسید چی شده چرا رنگت پریده ؟!... که دوست محترم نه برداشت نه گذاشت گفت قرص خوردنش هم مثل آدم نیست برداشته با نوشابه قرص خورده :|.... که من نمیدونم کجای این خنده داشت که کل مجلس رسمی به هم خورد که خیلی دلم میخواست بگم خب چیه چه مرگتونه ... اما چه فایده اونا دست بردار از خنده نبودن و اصرار داشتن که الان منفجر میشم و همچنان من یازیق:(
+ اما من مشت محکمی به دهنشون زدم و ثابت کردم بیدی نیستم که با این باد ها بلرزم :|
+ اما من مشت محکمی به دهنشون زدم و ثابت کردم بیدی نیستم که با این باد ها بلرزم :|