بنده در دنیای خیالی خودم به سر میبردم و تو باغ راه میرفتم و سوت بلبلی میزدم برا خودم البته تو خیالات :|
چیه فکر کردین تو این سرما میرن باغ که منم برم سوت بلبلی هم بزنم :|.... خلاصه خودم بگم براتون که همین طوری داشتم میرفتم تازه کم مونده طلا هم کشف کنم برا خودم یه پورشه هم بخرم :| (نخند ایشالله سرت بیاد :|) و تازه داشتم ستاره میچیدم که یه دفعه با کلمه بدو بیا از سوی پدر عین بیگ بیگ رفتم ببینم چی شده : دی(فضولم خودتونین )....بیکاریه دیگه :|
و خدمت پدر رسیده و دیدم که دارن تلوزیون سیر میکنن گفتم چی شده؟(به مکالمه میپردازیم ازمکالمه پیگیر باشین)
پدر: ببین این دختره چقدر شبیه تو هستش!!
من: بابا اون کجا شبیه منه ؟؟O_o
پدر : قیافشو نمیگم که
من : هان پس چی؟:|
پدر : بابا اخلاقش و میگم : دی
من : چطور؟O_o
پدر: نگا کن مثل تو لج بازه ، پررو ، از رو نمیره ،نق نقو ، غرغرو و اعصبانی هم میشه تازه عصبانیتش هم خنده داره مثل عصبانیت تو : دی (از اون جایی که بنده هر وقت عصبانی بشم پدر جان میخندن :|)
من : دیگه؟؟ یعنی یدونه اخلاق مثبت !!!! هیچی؟؟!!
پدر :چرا هس !!... ولی تو اینا رو فعلا در نظر بگیر: دی
من : O_o
+ الان سوت بلبلی بزنم ؟ یا به افق خیره شم ؟ :|
+منظور بابام سویی کینگ تو سریال پاستا بود :|