نمیدونم شاید 15 سال پیش بود یا چند سال پیش.... اما من اون بلوز خشگلی رو که خریده بودم ،دادم به خانومی که چشمش اون بلوز رو گرفته بود برای دخترش ... اما من حتی یک بار هم نپوشیده بودمش تازه از مغازه آورده بودمش خانه آن هم با آنچنان خوشحالی کودکانه ای که .... اما من آن لباس را دادم به آن فامیل دورمان که هر از گاهی باز میبینمش و هر بار به خودم جرات می دهم که ازش بپرسم که آن بلوز را دخترش هم پسندید همن قدر که من خوشحال بودم از خریدنش آن هم خوشحال شده ؟!... چند بار پوشیده و چند بار پوز آن لباس را به هم بازی هایش داده ؟!... و ازش بپرسم که زمان دقیق آن را به خاطر دارد که کی از شر آن لباس خشگلی که هنوز هم آن شور و شوق خریدنش را دارم ،خلاص شد؟! ..... اما هر بار شنیدن این حرف که دخترم آن را نپوشید و یادم نیست که دقیقا چه شد این جرات را از من میگیرد :)
+ شاید به نظر مسخره بیاد اما همیشه به اون بلوز که اون همه براش خوشحال بودم فکر میکنم
+ اگه باز به گذشته برگردم اون بلوز رو به اون فامیل نه چندان دور نخواهم داد :)