دیروز بعد کلی گفتن این دو واژه که نریم بریم(بازار) ... تصمیم بر این شد که بریم بازار که حدودا ساعت 6:30 تصمیم نهایی شد و طبق معمول به من گیر دادند که زودی آماده شو :|
و در این حین مکالمه بنده با اعضای خانواده
من: میگم که دیگه اذان گفته نمازو زودی بخونیم بریم:|
داداش محترم : راس میگه آبجی ها نمازو بخونیم ... شماممون رو هم بخوریم .. یه استراحتیم بکنیم بریم دیر نمیشه که :دی
اعضا دیگر خانواده:O_O
و بلخره ما راهی بازار شدیم ... که در یکی از مغازه ها من هر چه برادر محترم را صدا زدم جوابی نشنیدم و دیگر کلافه شده بودم که یک هو گفتم پیس پیس که از بزرگ و کوچیک برگشتن طرف من :|... آخه تو یه مغازه اون همه آدم!!! انگار نشنیدن توقف بی جا مانع کسب است والا عه :|
خلاصه این که برادر محترم نمیدانم چرا همه اش زمین را گاز میزد .... و آخرش هیچ نخریدیم ... این بود بازار رفتن ما :|