جایی شبیه به بره بیابون ایستاده بودم منتظر اتوبوس که تقریبا دوساعت رو سرپا بودم ولی اثری از اتوبوس نبود و تقریبا یه روز کامل و نصفی رو با کسی حرف نزده بودم بر عکس همیشه که حرف نمیزنم و همه شاکی از این که چرا حرف نمیزنم این بار دلم میخواست یکی باشه که حر فبزنم و حرف بزنم و حرف بزنم که در این دل خواستن برادر جان زنگ بزنه و بگه چه خبر:)
و تو یک ریز حرف بزنی و برادر جان با این که سرش شلوغ باشد دلش نیاد تلفن و قطع کنه و هی بگه خب و تو هی حرف بزنی و حرف بزنی حتی متوجه نباشی که تلفن قطع شده و تو داری حرف میزنی اون هم همه مدتی که برادرت رفته شارژ خریده آورده زده و به تو دوباره زنگ زده و تو همه این 15 دقیقه رو حرف زدی اونم با خودت و وقتی تلفن زنگ میزنه و متوجه میشی که همه این 15 دقیقه رو با خودت حرف زدی و حرفایی گفتی که گفته شدن اما هیچ وقت شنیده نشدن ... و با وجود این خوشحال از این که حرفاییی که جایی دورو بر گلوت گیر کرده بودن رو گفتی و بیشتر از این خوشحال که شنیده نشدن :)
+ با وجود این باز میگم که من آدم حرف زدن نیستم
+ خیلی خوبه همیشه یکی باشه که تو حرف بزنی و اون گوش کنه و هیچی نگه و آخرش بگی آخیش:)