از وقتی زن همسایه رو دیدم که داشت جیره زمستونش رو میخرید و با کلی ذوق از عروسی دخترش حرف میزد اما ما بین حرفاش یه آهی از ته دل میکشیدو و گله میکرد از روزگار که چنین و چنان کرده باهام و میگفت که پیشونی نویس وقتی قلمش به پیشونیم رسیده لرزیده ،ترسیده ... خلاصه هر چی بوده خوب ننوشته ...میگفت که هر چی بوده تموم شده همه دلخوشیم ... همه دل آرومیم ، همین عروسی دخترمه که یه ماه بعده ... همه اینا رو گفت و جیره زمستونشو برداشت و رفت ، رفت اما رفتنش به یه هفته هم نرسید که یهA4 زدن دم در خونشون که انا لله و انا الیه راجعون ...
از وقتی که یه روز صبح رفتم بیرون و چشمم افتاد به یه A4 و عکس روش که بالای این یه صفحه کاغذ نوشته بود انا لله انا الیه راجعون ...اما انالله کسی که همین دیشب با بردارم داشتیم راجبش حرف میزدیم راجب قرتی بازیاشو مرامش راجب همون مدل موهاش که باعث شده بهش یه لقب بدیم ... همون کسی که هنوز یه هفته از محبتی که در حق برادرم کرده بود نگذشته بود همون کسی که هنوز باورمون نمیشد که دو سه ماه مونده بود خدمت سربازیش تموم شه .... اما الان همش خلاصه شده تو یه صفحه کاغذ سر کوچه ...
وقتی که خبرنگاره روی سن داشت حرف میزد و حتی حرفش تموم نشده رفت ... رفت تا انا لله الیه راجعونش بچسبه به دیوار
+ وقتی به همه اینا فکر میکنم دلم میخواد دنیا رو با همه مخلفاتش با همه خوبیاش که سرابی بیش نیس با تمام وجود بالا بیارم ... کار دنیا از " یالان دنیا " بودن هم گذشته.
دیگه خسته شدم ... عجیب خسته ام :)