چند روز پیش با یکی از این بیانیا داشتیم راجب چلوندن بچه حرف میزدیم که چشتون روز بد نبینه:|
یاد چند وقت پیش افتادم که خونه یکی از اقوام شام دعوت بودیم و همه داشتن برا شام همکاری میکردن و بدو بدو و من از اون جایی که حال و حوصله کمک نداشتم رفتم یه گوشه برا خودم نشستم و بدو بدو بقیه رو نگاه میکردم که یکی از اقوام بچشو آورد گفت یکم حواست به این بچه باشه تا منم کمک کنم و بچه رو گذاشت و رفت و بچه از اونایی بود که وقتی میخندید دوتا دندون تازه رشد کردش معلوم میشد :| ... دیدم دستش یه پفکه از نوع کچاب ، به به :|... گفتم چطوری خاله جونو اینا پفکو ازش گرفتم ... بچه زد زیر گریه:| خلاصه پفکو باز کردم و هی یدونه بر میداشتم میبردم سمت بچه تا دهنشو میخواس باز کنه بخوره میزاشتم دهن خودم و کل پفکو همیجوری خوردم و بچه زد زیر گریه که نمیدونم چرا ...بعد من هی چلوندمش که گریه نکن و اینا پیش میاد پفکه دیگه :| ... که مامانش اومد و گفت چیکا کردی بچه رو ... یکی از اون ور چغلی کرد که پفکش رو گرفت و این کارو کرد :| ... مامانش گفت چرا این کار و کردی ... گفتم که اول باید یه چی هم از دست بدی که من صبرو بردباری رو داشتم به بچت یاد میدادم اول این که نباید به چیزی که داره دل ببند چون ممکنه از دست بده مثل این پفک دوم این که وقتی داره به چیزی که میخواد میرسه باز نباید خوشحال باشه و سعیو تلاششو کم کنه : دی... و دیدم اوضاع خیطه .. گفتم بچتو بردار ببر با بچه بزرگ کردنش همش گریه میکنه ... مگه من مهد کودک زدم :|
+ خلاصه کلام پفکه چسبید اونم که از نوع کچابی بود : دی
+ فک کنم خاله خوبی میشدم :))
+ و بعد از اتمام امتحانا برگه ورود به جلسه آتیش زدن کلی حال خوبی میده
شوما خجالت نکشیدی پفک بچه رو خوردی ؟[آیکن عصبانی]