یادت هست ... قصه سه ستاره!! ... گفته بودم وقتی روی صندلی رزرو شده ات نشستی ... روی همان که گفته بودی کسی جز تو حق نشستن روی آن را ندارد ... همان که فقط در گوشه ای از پارک رزرو شده است برای تو ...برای تکیه دادن های فکرو خیال تو ... نمیدانم یادت هست یا نه چون چند سالیست که که دیگر کسی به آن صندلی گوشه پارک تکیه نداده ... یادت هست ؟!! گفتم بگرد و سه ستاره مرا پیاد کن... همان سه ستاره ای که من میگفتم بیشتر دوستشان دارم و تو میگفتی من ماه را بیشتر دوس دارم... اما آخر سر تسلیم شدی ، تسلیم شدی که بگردی و سه ستاره ام را پیدا کنی و ببینی چه چیزی دارند که من آنها را به ماه ترجیح می دهم ... گشتی اما نه در غرب بودند و نه شرق و نه در شمال و نه در جنوب چون نمیدانستی که درخشان تر از آن ستاره ها هم بود که سه ستاره من زانو زده بودند در مقابلش ... کم آورده بودند و روی رخ نشان دادن نداشتند ... اما اون شب ... انگار یه آسمون بود و یه شب و یه ستاره که میخندید و من تنها کسی بودم که صدای خنده هاش رو میشندیم و از بین اون سه ستاره تنها تو بودی که می درخشیدی و تنها من بودم که روشن می شد دلش به این تنها ستاره شب ...راستی شاید کوچک باشه این ستاره من اما ،تنها ستاره پر نور کهکشان راه شیری منه ... و البته دوست داشتنی:)
شاید این ستاره من یکی از 7میلیارn جمعیت این جهان باشه ... کسی چه میدونه:)