شده بار ها و بار ها از کنار مزرعه بگذرین و مترسک هایی ببینین که با دو دست باز رو به آسمون ایستادن شاید به این خاطر که که خیال میکردن همیشه ممکنه ضربه نهایی رو از اسمون بخورن ... همیشه دیدین که بادی که میوزه لباس های پاره این مترسک رو به رقص در میاره تا شاید مباداگنجشکی ... کلاغی... خیال سر زدن به مزرعه رو داشته باشه ... تا مبادا شب و روز هایی که سپری میشه کاشت های این مزرعه برداشت نشه ... تا مبادا رو سیاه تر از این سیاهی آفتاب سوخته خورشید بشه ... تا مبادا کلاغی به مزرعه بزند ...تا مبادا امید مردی رو نا امید کنه ... تا مبادا.... این مزرعه امید یه ساله مادری برای فرزندی باشه و امید مزرعه مترسک ... تا مبادا ....
اما ... این مزرعه از خیالی که نمیکرد به آتیش کشیده شد ... از چیزی که نمیترسید از بین رفت ... این مزرعه وقتی از بین رفت که داشت کلاغ های مزرعه رو پر میداد...
مترسک جان یادت رفته ... اینجا زمین است .. اینجا مزرعه آدم هاست ... اینجا زمین را از زیر پایت میکشند ... اینجا به چشم هات نگاه میکنند و میخنندن و ذوق دلت را آتیش میزنند ... مترسک جان ... اینجا باید هوای خیال های نکرده رو هم داشته باشی ... مترسک جان اینجا مزرعه را آتیش میزنند و کلاغ ها را متهم می کنند ...مترسک عزیز هوای زیر پایت را هم داشته باش