سوار اتوبوس شدم ردیف دوم شماره صندلی 6 از شدت خستگی و سر درد پامو انداختم رو پام و سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم ... وقتی چشامو باز کردم و ردیف اول رو نگاه کردم دیدم یه بچه نشسته بغل باباش و با دوتا دندون پایین دوتا دوندونان بالا ... از وقتی اتوبوس راه افتاد تا برسیم مقصد همش نگاهم میکردو یدفعه میزد زیر خنده ... از خستگی و تکون دادن اتوبوس به خواب میرفت ... اما مثل این که یادش میفتاد من هنوز براش نخندیدم و باز شروع میکرد خندیدن و دندون های کوچیکشو نشون دادن و یدفعه برا خودش دست میزدو بغل باباش ورجه ورجه میکرد و اتوبوس پر شده بود از صداش ... وقتایی که میدید من اصلا نمیخندم فقط با سر تکیه داده شده به صندلی دارم نگاش میکنم اخم میکردو ابرهاشو تو هم میکشید و این حالت صورتش به دقیقه نرسیده یک دفعه باز میخندید و دستش رو میزد به سینه اش و خنده اش بیشتر میشد ... اما این بچه نمیدونست که من خسته تر و ناشی تر از اونیم که بخوام باهاش همراهی کنم و با هر خنده اش بخندم ... اما آخر سر تونست یه لبخند برای همه این خستگیام بیاره ... و تنها کاری که تونستم برای مزد همه این زحمت هاش براش انجام بدم این بود که موقع پیاده شدن لپشو بکشم و پفکی که خریده بودم رو بدم به دستش همین:)
+ این روز ها خندیدن از ته دل انتظار زیادیه :)
+ این روز ها خندیدن از ته دل انتظار زیادیه :)
:|