چیزی شیبه پاساژ بود اما بی ریخت تر و این که زمان بگذره رفتم یه دوری زدم و همه حواسم پیش چند روز بعد بود که دودوتا هام باهم جور در نمیومدن و و من هم هی حساب کتابشان میکردم ... فقط حضور فیزیکی داشتم و اصلا متوجه هیچی نبودم و نمیدونم از کجا یدفعه عروسک باب اسفنجی پرید جلوم و گفت سلام کجا میری بیا خرید کن ... نمی دونم قلبم افتاد توی کفشم یا سر خورد اومد در راه گلوم گیر کرد برای چند دقیقه پاهام خشک شد و فقط تونستم به دیوار تکیه بدم و بگم سلام و ... اون هم در حدی که نمیدونم شنید یا نه و فکر کنم فهمید در چه حدی گند زده مثل ظاهر شدنش غیب شد :|