تا نصف بستنی رو خورده بودم و داشتم نگاه میکردم که بقیه اش رو چیکار کنم ... همیشه خدا تا من نصف کنم بستنی خودش رو میخورد هی میگفت برای تو بستنی ضرر داره و نقشه میکشید برای بستنی من وقتی میدید حریفم نمیشه به بستنیم یه لیسی میزد و میگفت دیگه دهنی شد حالا بده من و من یه لیس میزدم میگفتم خب که چی الانم دهنی شده و بلخره بستنی رو بهش میدادم اما دیشب که نبودم یه نصف بستنی بود و با پنجره باز ماشین که انداختمش بیرون و ماشین پشت سری از روش رد شد