درست کنار پارک دوتا صندلی رو به روی هم بود دوتاشون رفتن صندلی روبه روی ما و ما سه تا هم روی صندلی نشسته بودیمو داشتیم پفکی مینویی که خریده بودیم رو میخوردیم و به اون دوتایی که هی آب معدنی میخوردن و در مورد دانشجوی رشته های مختلف بحث میکردن گوش میدادیم که یکیش میگفت بچه های رشته داروسازی کچل هستن از بس که درس میخونند و بچه های رشته ریاضی عصبانی اما منطقی ... تا این که رسیدن به رشته جغرافیا و گفتن که بچه های رشته جغرافیا باهوش و زرنگ هستن و وقتی به هم نگاه کردیم جز نیش بازی که تا بنا گوش از این حرفشون روی صورتمون بود پاهایی که داشتن تاب میخوردن و انگشتایی که از تمام شدن پفکه داشتیم لیس میزدیم چیز دیگری نبود که بتونیم نشون بدیم این باهوشیمونو و من داشتم به کلمه "خنگ " و " خنگ خدا" که هر روز حداقل10 بار می شنوم فکر میکردم و نیشم بیشتر باز میشد