همیشه وقتی نذری داشتیم یه کاسه میزاشتن وسط سینی و میدادن دستم و میگفتن ببر اون ور خیابون بده به پیرزنه گناه داره حوس میکنه ... منم سینی رو میگرفتم دستمو از خیابون رد میشدم و میرفتم دم خونه پیر زنه که پسراش سوپری داشتن دم خونه پیر زنه و همیشه خدا مینشت دم در که نکنه یکی از پسراش کار داشته باشه و این نتونه با کمر خمیده بیاد و کاراشون رو رو به راه کنه ... وقتی میرسیدم دم خونشون بعد سلا م دادن و حالشو پرسیدن میگفت تو نوه فلانی هستی میگفتم بله با اون کمر خمیده شدش دستاشو میزاشت زمین و بلند میشد و صورتم رو میبوسید میگفت سلام برسون به مادر بزرگت و کاسه رو بر می داشت و میرفت و میگفت منتظر باش بیام مادر و وقتی که میومد هر بار می رفت مغازه یا میوه که تقریبا از تمامی میوه های مغازه تا جایی که یادم می آید بهم داده از طالبی گرفته و موز، پرتقال ، لیمو شیرین ، نارنگی برام میاور یا تنقلاتی مثل چیپس و پفک و لواشک و میگفت ببر توی راه بخور ... و از این حرفش خنده ام میگرفت آخه چقد راهه همش 10 قدم راه هم نمی شد و وقتی میگفتم نه ممنون نمی خوام میگفت آدم دست بزرگتر رو رد نمیکنه ... برو و به مادر بزرگت سلام من رو برسون... هر بار هم تاکید می کرد روی این سلام رساندن ... تا این که امروز شنیدم که فوت کرده حالا نه کسی هس که نذری ببرم و سلامش را بیاورم برای مادر بزرگ .
خوب درک می کنم حال و هوای جملات و کلماتت رو و طعم تلخش برام آشناست...