از این که امروز غر نزده بودم و با کسی حرف نزده بودم و سر به سرش نزاشته بودم از این که کم توجهی میکرد حرصم گرفته بود از این که گوشی دستم بود هی چک میکردم که شاید یه نفر سلامی بده و صبح بخیری بگه و خوبی هم چاشنیش بکنه من هم چون عصبانی بودم فقط یه سلام بدم که آن هم چون میگن سلام کلام خداست و بعد برگرده بگه صبح هم که زهر مار و تو نیشت باز بشه از این حرفش و هی الکی حرف بزنی با حرف زدنت بهش بفهمونی که بابا درسته حرف میزنم اما قهرم اما دلخورم ... بعد هی سر حرف رو باز کنه بگه خب چه خبر و تو همچنان بخندی از این پرو بازی اما ... اما خبری نبود که نبود بعد عصبانی بشی و بگیری بخوابی اما مگه مرض هر روز میزاره که آدم بخوابه و بعد با خودت فکر کنی که دراز بکشم رو به قبله شاید فرجی شد و مُردم ... اما یه دفعه در باز بشه و بگه سلام آبجی ... و با این سلام آبجی برای این مرگ معجزه ای بشه
+ وصیت میکنم که اگه یه روز مردم سر قبرم نیاد بگه سلام آبجی چون نای بیرون اومدن از زیر خروار ها خاک رو ندارم :)
+ دو روز است که نه غر زده ام و نه حرف:(
+ وصیت میکنم که اگه یه روز مردم سر قبرم نیاد بگه سلام آبجی چون نای بیرون اومدن از زیر خروار ها خاک رو ندارم :)
+ دو روز است که نه غر زده ام و نه حرف:(