فک کنم آبو منو نمیشناسه ... باز هانیه شاید (البته من که آلزایمر داشتم اما ما از قدیم با هم دوست بودیم ) ؛ نمیدونم هانیه اون کادو تولدش که دادم یادشه یا نه :دی
من معذرت میخوام... کامنت های من رو شطرنجی نشون بدین :|
از فردا میخوام برم دنبال کارهای کسری خدمت... دیگه باید برم دعوا... داداشت کسری خدمتش رو گرفت؟... پرتقال هامون رو نخریدند... همه اش رو خودمون داریم میخوریم... دیگه نارنجی شدیم از بس پرتقال خوردیم :|
من که اصلاً اهل تعارف نیستم... اما اینکه ما دست خالی اومدیم تقصیر هانیه ست... هم دیر خبر داد و هم دیر اومد دنبالم... اما اگه این پسره بدون شیرینی اومده باشه من همین الآن پرتش میکنم بیرون.