امروز که از سر خستگی زده بودم شبکه نمایش دیدم داره فیلم "کودک و فرشته " رو پخش میکنه ... چشمام داشت تلوزیون رو میدید و هواسم داشت برای خودش هزار جا ولگردی میکرد ... که یدفعه چشمم به تخته سیاه سبز رنگ توی فیلم خورد که پسره داشت روش با گچ مینوشت ... یه لحظه دلم تنگ شد ... تنگ شد برای تخته سبز رنگی که به دیوار کلاس بود ...همیشه فکر میکردم وقتی سبزه چرا میگن سیاه ... به تخته سیاهی که همیشه زنگ تفریحا روش با گچ نقاشی میکشیدم ... تخته سیاهی که بدم میومد از پاک کردنش شاید تبدیل شده بود به یه نقطه ضعف که نباید میزاشتم کسی بفهمه که وقتی تخته رو پاک میکنم اون کچش میریزه بدنم مور مور میشه ... حتی وقتی که پاک میکردیم باز راضی نمیشدیم بهش ...تخته پاکن ابری رو میبردیم میشستیم (بهتره بگم از این دیگه واقعا بدم میومد که تخته پاک کن گچی رو دست بزنم و بشورم) تازه یه چوری میچلوندیمش این تخته پاکن بدبخت رو که تا دو سه روز نشده پاره پوره میشد و از داشتن یه تخت پاک کن جدید در پوست خودمون نمیگنیجیدیم ... همه اینا به کنار دلم تنگ شده برای این که غارت میکردیم تخته پاک کن و کچ های کلاس های دیگه رو طوری که انگلیس از استعمار کشور های دیگه خوشحال نمیشد که ما از استعمار و غارت بردن تخته پاک کن و گچ های هم کیف میکردیم و وقتی برای دفاع از حق خودمون به کلاس بغلی که به غارت برده هجوم میبردیم با یک دیواری از سربازان استعمار گر روبه رو میشدیم و چون قلمرو اونا بود شکست خورده دست از پا دراز بر میگشتیم و منتظر یه موقعیت میشدیم تا حقمون رو پس بگیریم ... همین که معلمشون میومد کلاس در میزدیم و میگفتیم خانم اجازه؟... تخته پاک کن ما رو آوردن اینجا ... اونم بدون توجه به این که چه جنگ هایی سر این صورت گرفته و داره دانش آموزای کلاسش رو با شکست مواجه میکنه شونه ای بالا مینداخت میگفت برو بردار ... و وقتی که همین راه کوتاه رو طی میکردی که بری تخت پاک کن رو برداری یه پوز خندی هم کنج لبمون بود که از سر پیروزی به سربازان همون کلاس تحویل میدادیم و ناگفته نمونه که گاهی به همین هم قناعت نمیکردیم و موقع برداشتن تخته پاک کن یه چشمکی هم میزدیم و باز به این کار هم قانع نبوده که موقع خروج از کلاس طوری که پشت معلم بهمون بود یه زبونی هم برای سربازای همون کلاس در میاوردیم ... اونا هم که دماغ سوخته ای بیش در این جنگ نبودن به نشانه تلافی کردن یه لبخندی به رومون میپاشیدن
حتی میشه گفت تنگ تر برای این که وقتی معلم میگفت یکی بره از دفتر کچ بیاره سری پا میشدم و میگفتم من میرم ... نه به خاطر این که از کلاس بزنم بیرون به خاطر این که همه رنگ های کچ رو ببینم ...آب، صورتی، سفید،نارنجی،زرد و غیره ... وقتی همشون رو میدیم اصلا دلم میخواست همشون روبردارم بگم همه اینا برای من ... ولی نمیشد ... با صدای ناظم به خودم میمومدم که میگفت باز که داری نگاه میکنی یکی رو بردار برو سر کلاست ... میگفتم میشه از هر کدوم یکی بردارم ... میخندید و میگفت بردار تو کی به یه رنگ قانع شدی که این دومیش باشه ... از هر کدوم یه رنگ بر میداشتم میرفتم کلاس خدا خدا میکردم معلم فقط از رنگ سفید استفاده کنه به بقیه اش دست نزنه تا من زنگ تفریح کارشون رو یکسره کنم .... چقدر دلم برای همه اینا تنگ شده :)