وقتی که یک روز پاییزی بود و ساعت 6 صبح و شما لحاف رو تا خر خره کشیدین و خوابیدین و دیدین که یکی از اعضای خانواده همچو خواهر یا برادری شما رو از خواب بیدار کردن بدونین از شما سوالی دارن که سر انجامش به دست انداختن شما ختم میشه و لا غیر در این هنگام تنها کاری که باید بکنین لحاف رو از خرخره به سمت فرق سر سوق داده و هیچ عکس العملی نشون ندین تا خسته بشه و بره نه مثل من که وقتی صدام کرد با چشمای بسته گفتم چی شده؟ که فرمود آبجی پاشو یه سوال دارم و من توی دل خودم به این فکر کردم که این همه آدم چرا باید سوالتو همین الان اونم ساعت 6 صبح که من خوابم باید بیای ازم بپرسی !!!... که باز با چشمای بسته گفتم خب؟!!!... که گفت آبجی تو رو هم پشه ها نیش میزنن؟... که با این حرفش یه خنده ای مهمون این صورت بنده شده که باز همچنان چشمامو بسته بودم و باز نمیکردم که مبادا خواب از چشام بپره گفتم نه اگه بگم باورش برات سخته که منو نیش نمیزنن بلکه ماچ میکنن و در این حالت یک چیزی با سر این بنده حقیر برخورد کرد که سیخ تو جام نشستم و فرمودم مرض داری اول صبحی میزنی:|... که گفت مرض تو داری که درس جواب نمیدی حتی چشاتم باز نمیکنی:|... باز گرفتم خوابیدم و چشامو بستم که گفت سوالم اینه که پشه تو رو نیش میزنه بعد میاد منو نیش میزنه ممکنه ایدز از این طریق منتقل شه ؟ که باز با چشای بسته فرمودم چطور؟ هیچی گفتم شاید تو ایدز داشته باشی اون وقت گناه من چیه و خواب با چنان برقی از سرم پرید که باز همچنان سر جام نشستم و با این تفاوت که این بار دیگه نتونستم بخوابم:|
+ آخه من؟ ایدز؟ پشه؟ :|
+ آخه من؟ ایدز؟ پشه؟ :|