یادمه وقتی بچه بودیم و هر بار که بابام میبرد ما رو مدرسه (این بچه بودم و بابام میبرد تا پیش دانشگاهی رو شامل می شد چون من به هیچ وجه حاضر نبودم پیاده بیام یا خسته کوفته تاکسی عوض کنم :| ) سر این که کی جلو بشینه همیشه با برادر جان دعوا بود و کار به گاز گرفتم و گیس و گیس کشی میکشید تا این که بابا جان گفت دوتایی بشینین جلوی فقط دعوا نکنین :| وقتی که مجوز این که دوتایی بشینیم صندلی جلو صادر شد دعوا سر این شد که کی سمت پنجره بشینه :))) که باز بابا جان باز کلافه شد و پیشنهاد داد که هر هفته یکیمون سمت شیشه بشینیم و هر سری که نوبت هر کدوممون بود با چشم غره های اونی که سمت شیشه نبود مواجه میشد و خط و نشون میکشید و مشگون های ریزی ازش میگرفت و برای این که بابا جان رو کلافه نکنیم صدامون در نمیومد اما تو یه هفته هم دیگه رو کبود میکردیم:| و میرسیم به این جای قضیه که برادر جان از اول مرتب و منظم بود برنامه کلاسیش رو سر شب میزاشت تو کیفش و لباس هاش رو همه رو جمع میکرد میزاشت کنارش و صبح بیدار میشد و سرحال راهی مدرسه میشد و این وسط من نه برنامه ام رو میزاشتم نه لباسامو مرتب میزاشتم سر جاشون و سر صبحی یکی برام برنامه ام رو میزاشت یکی برام لباسامو پیدا میکرد(البته هیچ وقت جورابامو گم نمیکردم ) و اتو میکشید و یه نفر هم صبونه رو آماده میکرد و من هم چنان ابرو هامو در هم میکردم و غر میزدم که خوابم میاد و لعنت به کسی که مدرسه رو اجباری کرده :| و مامان جان به زور لباسامو تنم میکرد و راهی مدرسه میکرد اما سر صندلی و جلو ماشین و کنار پنجره قشنگ دعوا میکردم :| و البته این رو هم بگم که حتی وقتی دانشگاه هم میرفتم سر صبحی یه نفر باید مقنعه منو اتو میکرد :|... و همه اینا یه طرف قضیه جا گذاشتن وسایلم یه طرف قضیه که باید بابان جان رو از نصف راه باز میگردوندم و وقتی میگفتم وااااااااای وسایلم موند میگفتن عههههههههههههه بازم ؟!! چرا بی نظمی تو و من میگفتم تقصیر من نیست همش میگین زود باش زود باش یادم میره خب:| قشنگ میرفتم تو چششون:| و فکر نکنین که اینا مربوط به زمان مدرسه بود چون باید بگم نخیر وقتی کارت ورد به جلسه رو جا گذاشتم و زنگ زدم وای یکی بهم برسونه باز اون عههههههه نصیبم شد :| و همین دیروز که داشتم میرفتم کفش های ورزشیمو جا گذاشته بودم و تقریبا رسیده بودیم که دوستم گفت کفشات کو و من یکی زدم تو سرم گفتم وای ببین تقصیر توعه هی زنگ میزنی و میگی زود باش و کلا راه رو دویدم و کفشامو برداشتم و یه لحظه فکر کردم که چقدر دلم برا اون زمان ها تنگ شده برا اون دعواها برا اون غر زدن ها برا اون کلافه شدن های بابا جان از دستم ^_^ و این که اهل بیت پیش بینی کردن که من اگه 60 سالمم بشه این نامنظم بودن و جا گذاشتن رو ترک نمیکنم و فکر کنم صحت داشته باشه این پیش گویی:|