وسط حیاط دراز کشیده بودم و داشتم ستاره ها رو سیر میکردم و از هوای خنک نیز استفاده میکردم(و میکنم) که چشمم خورو به ماه که یه طرفش که البته بگم یه گوشش سیاه شده داشتم با خودم فکر میکردم که چرا یه گوشه اش سیاه شده ؟!!نکنه یه نفر زده تو گوشش!!نکنه افسرده شده و داره پژمرده میشه!! نکنه از دست کسی ناراحت شده و دیگه نمیخواد زنده بمونه و در این فکرا بودم که صدای اخباراز خونه اومد که گفت ماه گرفتگی صورت گرفته:/و یاد اولین ماه گرفتگی عمرم افتادم که چقدر ترسیدم :/چقدر گریه کردم :/و به همه میگفتم تا صبح زنده نمیمونیم هممون رو اتیش میزنه:/ چقدر بعد ها حسرتش رو خوردم که چرا ندیدم من:/