اندوه من اینست که در دفتر شعرم
یک بیت به زیبایی چشم تو ندارم

همیشه دلم میخواست این بچه ها که تو کوچه فوتبال بازی میکنن توپشون بیفته حیاطمون منم بگم مگه نگفتم تپتون بیفته این ورا پاره اش میکنم و در نهایت امروز توپشون افتاد و زنگ خونه رو زدن و من گفتم بله ... گفتن خاله توپمون افتاده اینجا میدی؟
گفتم : مگه من نگفتم توپتون اینجا بیفته پاره اش میکنم
گفتن: خاله تا حالا فقط یه بار افتاده اونم الانهO_o
گفتم : هر چی ، حرف نباشه ... الان پاره اش میکنم با چاقو میگم بهتون :|
گفتن : خاله تو رو خدا:(
گفتم : هیچی نگفتم درو باز کردم گفتم خودتون بیاین از حیاط بردارین .
+ یعنی خیلی خوبه بعضی وقتا اینجوری گفتن ها آدم احساس خوبی داره :|
ملت هم رفیق دارن منم برا خودم رفیق دارم نمیدونم از لپ لپ در اومدن یا برا قرعه کشی بانک بود :|... اول از همه یه کلاسی رو در نظر بگیرید که همه دور یه میز میشینیم و همه هم دیگرو میبینن .... وقتی رفتم کلاس دیدم همه عین عروس دریایی نشستن دارن درس میخونن و من چون خوابم میومد دستمو دادم زیر چونم و نشستم بقیه رو نگاه کردم که یه دفعه دوستم از اون ور کلاس برگشت گفت:
دوست جان : اسرا
من : که حوصله نداشتم به نشانه بله سرمو تکون دادم:|
دوست جان: اسرا امتحانات چطورین ... وقت داری برا خوندن؟
من: به جز سه تاش بقیش خوبه
دوست جان : کی تموم میشه امتحاناتت؟
من: 24 ام
دوست جان : کوفتت شه
هم کلاسیا: :D
من: :|
که برداشتم اس دادم کوفت خودت شه این چه طرز حرف زدنه جلو بقیه اس؟
که از اون ور کلاس با صدای بلند گفت کوفت خودت شه که 24 ام تموم میکنی ...چرا اس میدی زبون نداری مگه ؟!
من: :|
بقیه: D :
اقا تو رو جان ننه ات( همون مامی جونت) بس کن .... چه خبره آخه ... ؟ حداقل میگی به زبون همون ننه ات بگو من وقت خوندنشونو ندارم ببین چی میگی ....وبلاگ دیگه ای سراغ نداری هی فرت و فرت زیرو رو کنی مطالبشو؟.... و نمیدونم چرا هر بار اسمتو عوض میکنی :|دیگه هرز نامه ام پر شده بس برو وب بقیه :|
دنیا قانون عجیبی دارد
هفت میلیارد آدم
و فقط با یکی از آنها
احساس تنهایی نمی کنی
و خدا نکند که آن یک نفرتنهایت بگذارد ...
آن وقت حتی با خودت هم غریبه می شوی....!!!
به ساعت نگاه کردم .
شش و بیست دقیقه صبح بود .
دوباره خوابیدم... بعد پا شدم...به ساعت نگاه کردم...شش و بیست دقیقه صبح بود .
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه... حتما دفعه اول اشتباه دیدم . خوابیدم
وقتی پا شدم . هوا روشن بود ولی ساعت باز هم ششو بیست دقیقه صبح بود .
سراسیمه پا شدم . باورم نمی شد که ساعت مرده باشد . به این کار ها عادت نداشت . من هم توقع نداشتم . آدم ها هم مثل ساعت ها هستند . بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت ... مرتب... همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی . بودنشان برای بی اهمیت می شود . همین طور بی ادعا می چرخند . بی آنکه بگویند باطریشان دارد تمام می شود . بعد یکهو روشنی روز خبر می دهند که او دیگر نیست .
قدر این آدم ها را بدانیم
قبل از شش و بیست دقیقه ....
+ وقتی به بعضی از وبلاگ ها سر میزنم میبنم از این محبت های مادرانه یا پدرانه ای که بهشون میشه گلایه میکنن ... اینا محکوم به محبت کردن هستن (محکومیتی شیرین )... بس لطفا دوستشون داشته باشین به جای گارد گرفتن
+نمیدونم نویسنده اش کیه :)
اول از همه بگم که عید همگی مبارک
و این که اگه یادتون باشه چند وقت پیش همگی با هم یه ختم قرآن داشتیم که امروز این ختم قرآن رو هدیه میکنیم به اقا امام زمان و برای تعجیل در فرج اقا ...ایشالله ازمون قبول کنه^_^
+بعدا این پست رو میام درست میکنم الان با عجله نوشتم
+از بق بقو هم تشکر میکنم...همچنین عیدو به اشنای دور ونزدیک هم تبریک میگم همم به رویای خودم که نگم کچلم
میکنه:/