+الان نمیدونم به حرف خودم گوش کنم یا حرف درونی-_-
امروز معمولا میرن خونه سادات و ازشون عیدی میگیرن اما برا ما سر صبحی یکی از سادات زنگ زدن و اومد خونمون و عیدیمون رو داد ^_^
+قشنگ تر از اینم مگه داریم؟!^_^
+دلیلشم این بود که همین طوری یهویی دلم خواست بیام خونتون ^_____^
سعی کنیم کاری که برای کسی انجام دادیم همون جا بزاریمش و منتی سر کسی نزاریم ...تا حالا خودم همین کارو کردم یعنی سعی کردم بهش عمل کنم :)
امروز کاملا بی حوصله ام و الان بعد از ظهری که دیگه از بی حوصلگی دلم میخواد زار زار گریه کنم ...گفته بودم از پاییز متنفرم؟!!دو روز است که حال و هوای بعد از ظهرا بی شباهت به پاییز نیست
+از الان رسیدن بهار رو حساب میکنم:(
صبونه نخوردم و بنا بر اصرار های مکرر دوتا مویز گذاشتم دهنم که دندونی که پر کرده بودم کمپلت کنده شد و از حرص پاشدم برم که انگشت کوچیکه پام به میز گیر کرد و من الان دلم میخواد دنیا رو با خاک یکسان کنم.
چند وقته شدیدا دلم براش تنگ شده و دو روزه دیگه این دلتنگی به اوجش رسیده!! اما خب هر روز خدا توی خوابم میاد و توی خواب میبینمش به خصوص این دو روز که انگار اونم دلتنگ شده باشه شب تا صبح توی خوابمه و من دلم میخواد دستشو بگیرم و چشامو باز کنم ببینم خواب نیس واقعیه و باز مثل هر بار محکم دستمو گرفته و داره راه میره در حدی که وقتی خسته میشه و میشینه میبینم در حدی محکم گرفته دستمو که ناخواسته با ناخونش دستمو زخم کرده اما چه فایده که چشم باز میکنم میبینم نیست که نیست و میگم کاش دستشو محکم میگرفتم و میکشیدمش این دنیا:)
+از خواننده های جدید وب پرسیده بودن که چند سالمه و اهل کجام عرض کنم که بنده بیست و اندی سالمه و در یک نقطه از شمال غرب کشور سکونت دارم:/...و این که چرا وباتون رو نمیخونم؟!!باید بگم والا میخونم ولی برای کامنت گداشتن پیر شدم فقط برای دوستایی که از بلاگفا میشناسم از اون قدیم ندیما کامنت میدم برای بقیه هر از گاهی:/
+رویا و هانیه اگه به سمت دیار باقی شتافتیت که هیچ یه فاتحه ای میفرستیم و حلوا و نهار خدمت خانواده میرسیم که فاتحه الکی نشه...اگه زنده این بدونین خیلی نامردین و عروس دریایی کامل تشرف دارین وسلام.
همیشه احساس میکردم علاقه ای به خوندن زندگی نامه ها ندارم و بعد خوندن یک زندگی نامه شکم به یقین تبدیل شد و زندگی نامه سلام بر ابراهیم اولین و آخرین زندگی نامه ای بود که خوندم.