وقتی به خودم اومدم که توی پارک روی صندلی نشسته بودم و دستاموزده بودم زیر بغلم و زول زده بودم به سنگ فرش های پارک ... وقتی نگاهم رو از سنگ فرش ها برداشتم متوجه دخترک بغل دستم شدم ...و خیره به سنگ فرش ها بود وقتی که خوب دقت کردم از همان چشمان زول زده به سنگ فرش ها اشک هاش جاری بود (کسی چه میدونه شاید حال و هوای چشمهاش طوفانی بود، اما ...)
-- ازش پرسیدم خوبی؟
متوجه من شد و اشک هاش رو با پشت دست هایش کنار زد و لبخندی بهم زد :)..... نا خود آگاه دستش رو گرفتم توی دست هام ، چقدر سرمای دست هاش ، یخ زدگی دست هاش ،شبیه بود ... شبیه دست های ...(این دست ها حتی شعور گرم شدن رو هم ندارن ،همیشه خدا یخ زده اند )... باز زول زد به زمین و گفت : فقط دلم میخواد حرف بزنم همین ، اما ...!
-- گفتم اما چی؟؟!!
می ترسم حرف هام تکراری بشه ، حرف زدنم تکراری بشه ، حتی حرفام شنیده نشه ...شنیده بشن و نادیده گرفته بشن ... حرف بزنم و قضاوت بشم :)
بعضی وقت ها بعد حرف زدن یه لبخند میخوام برای ادامه زندگی اما....
-- گفتم اما چی؟؟!!
اما میگن بعضی وقت ها حرف نزدن بهتر از حرف زدنه !!!
اما این بعضی وقت ها .... این بعضی وقت ها ...
-- این بعضی وقت ها چی؟؟!!
برای این بعضی وقت ها فقط یه لبخند زد :)
باز نگاهش رو دزدید و زول زد به زمین و گفت: همیشه دوست داشتم فراموش بشم اما ...همیشه از فراموش شدن ترسیدم .
این بار من هم زول زدم به زمین ... بعد چند دقیقه مکث برگشتم بگم دستات چقدر سرده !!!.. چقدر حرفات شبیه منه !!!
اما ... من که هیچ وقت گریه نمی کنم !!
این دخترک کی رفته بود ؟؟!!
+ببخشید اگه طولانی شد از پست های طولانی زیاد خوشم نمیاد اما ....
اما باید می نوشتم :)