+ شهرزاد رو دانلود کردم پاشو بیا بریم نگاه کنیم
_ من درس دارم تو برو نگاه کن من بعدا میبینم
+ تنهایی نمیشه پاشو امتحانو بعدا هم میخونی
_باشه (بعد از اندکی تماشای فیلم شهرزاد)
+ فیلم خوبیه نه؟
_آره اما من از گوشواره های شهرزاد میخوام خشگلن:|
+فیلمو ببین:|
_باشه، من از گردنبند مرغ آمینم میخوام :|
+فیلمو ببین:|
_باشه، اما این رنگ لباسشم خوب نیس؟:|
+پاشو گم شو سر درست
++نمیشه گفت از این خوشم اومد:|
+میدونستی آدمو به غلط کردن میندازی؟
_ نه!
+ خب حالا بدون
_ دونستم
+خوبه
+ همیشه این طوری بهم توضیح بدن قول میدن قانع شم و حرف گوش کن:|
کاش
یک نفر بیاید ...
خستگی های جا مانده از پاییز را ...
جارو کند
شهر پر است از.....
سکوت خستگی
+شکوفه انار:)
از من چه مانده بعد تو جز نا توانیم
جز سنگ قبر خاطره روی جوانیم
بی عشق و بی عاطفه و هیچ وعده ای
ماندم چگونه سمت خودت می کشانیم
آن من که آزموده جهان را به عشق خویش
حالا برای همچو تویی امتحانیم
حال از نبرد بین تو اعتماد من
این از قمار من و زندگانیم
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سر من چه کنم
هجوم زخم تو را نمی کشد تن من
برای کشته شدن چه کنم
هزار و یک نفری به جنگ با دل من
برای این همه تن چه کنم
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سر من چه کنم
هجوم زخم تو را نمی کشد تن من
برای کشته شدن چه کنم
هزار و یک نفری به جنگ با دل من
برای این همه تن چه کنم
باید بمیری و نگویی دلت کجاست
درسی که داده ای به من از هم زبانیم
حالا که نیستی و نمی خواهیم بگو
حالا چرا به پای خودت می نشانیم
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سر من چه کنم
هجوم زخم تو را نمی کشد تن من
برای کشته شدن چه کنم
هزار و یک نفری به جنگ با دل من
برای این همه تن چه کنم
همه چی نو و تازه اش خوبه الا رفیق که هر چه کهنه و قراضه و دست دوم باشه خوبه :|.... لابد میگین چرا؟... خوب منم دلیل چراشو میگم :|... از اونجایی که یه تایپ 80 صفحه ای داشتم درست هم دوستای قدیمی و قراضه خودم به دادم رسیدن :D... لابد میگین کدوم دوستا ؟...به ترتیب معرفیشون میکنم
آبو(باید بگم بعد ها باید تقاص این گشت و گذار و اخفال شدنت رو پس بدی و حتی از فرصت استفاده کردی و اینو:) زدی فک نکن نفهمیدم :|)
فاطمه (وااااااای که چقدر خندیدم تا این تایپو بهم تحویل بده و چقده کوفت به خوردم داد:|)
پسر خط خطی (به خاطر اون دوساعت بیکاری و وقت آزادی که داشت و میخواست کمک کنه باید بگم خیلی خیلی ممنون)
بق بقو، نوک دراز خودم (با این که خودش تحقیق داشت اما باز کمکم کرد )
گندم (با این که کار داشت میخواست کمک کنه که من نخواستم :)
جناب اعصاب (که البته من میگم اعصاب به قول شملیا مهندس حسن :|... که با وجود این که سربازه و سر خدمت بود کمک کرد )
و دخترم شملیا (هم کمکم کرد همم یه ماموریت بهش دادم که به نحو احسن انجام داد وای که چقدر خندیدم )
البته سه تا دوست جدید هم که کمکم کردن و ازشون ممنونم مهشید و یاس و یکی دیگه اسمشو نمیدونم بیا خودتو معرفی کن دختر:|
واااااااااااااااای مهرناز خودمو یادم رفت که درست دقیقه 90دی بود خیلییییییییییییییییی کمکم کرد برای جبران سعی میکنم تا چند روز موهاشو نکشم :|...چیه انتظار دیگه ای داری؟:|
+ اینم بگم متنای همه رو خوندم که مبادا غلط املایی داشته باشن جز آبو یعنی فکر کنین غلط املایی داشته باشه اونم یه درصد :|
عرض کنم که ساعت یکم دیر از خواب پاشی فقط یکم دیر ها بعد ببینی که خبر از این میدن که نهار در یک نقطه مرزی در یک روستا دعوت هستیم و من که عشق کوه و روستا و بره و بیابون مگه میشه بگم نمیام؟:|
خلاصه رفتیم و عرضم کنم که برف باریده بود که اصلا کوه ها سفید سفید خونه ها پله کانی و خونه ای که ما باید میرفتیم درست بالاترین پلکان بود که وقتی لبه حیاط ایستاده بودم کل خونه ها زیر پام بود و یه لحظه فکر کردم که اگه سر بخوره پام ،بیفتم درست تا وسط کوچه میرم :|... که شایدم یه ماشینی از روم رد شه قشنگ آسفالت کنه بره :|
برگردیم به جایی که رسیدیم و وارد خونه شدیم از همون اول داشتم از خوشحالی بال در میاوردم :|... وقتی اهل خونه اومدن پیشواز به جای این که طبق رسم و رسوم عرفی که جا افتاده و یه دست سردی به هم میدیم و به جای روبوسی هم فقط صورت هامونو بهم میچسبونیم و یه مرسی میزاریم تنگش اما به جای همه اینها صورتمو محکم لای دستاش گرفت و هر چه زور داشت ماچمان کرد:|... و کلی قربونت بشم و فدات بشم و قدم رنجه کردین گذاشتن تنگ این پیشوازشان که من کلا خشکم زده بود یه حس خوبی داشتم :)
تا این که وارد خونه شدیم و با یک چیز های ساده خونه رو خشگل کرده بودن که نگین کلا یه آرامشی توی خونه موج میزد و کلی مرتب اینم بگم اینقده مرتب بود که من تعجب کرده بودم :|(الان یه لحظه اتاقمو نگاه کردم :|)....خلاصه از حال وارد پذیرایی که مثلا اسمش بود وارد شدیم و آغا یعنی پذیرایی رو میگی دور تا دور پتو آن هم رنگا رنگ و پشتی هایی رنگا رنگ با رو انداز های طوری شکل و دیوار هایی که هنوز سفید کاری نشده بودند واماااااا این وسط یه چی بیشتر به چشمم خورد اون هم بخاری نفتی بود آن هم از آن استوانه ای شکل ها .... وای یه گرمایی داشت که نگو ... یعنی دلم میخواست بگم لصفا یه لحاف و بالش بدین من کنار این بخاری یه چرتی بزنم :|... قسمت بخاری برای من که خیلی هیجان انگیز بود که همیشه خدا حتی وسط تابستون هم سردمه :|.... خلاصه نهار آوردن نهار چه نهاری به به اول از همه این که خبری از ظرف های کریستال و و از این کوفتی جات نبود که هی مراقب باشی که گند نزنی... حتی چینی هم نبودند بلکه ولامین :|..... خلاصه قسمت سالاد اون چیزی بود که من میخواستم و به جای چنگال باید با دست میخوردی و ماستو بگم واااای دیشب گاو رو دوشیده بودند و ماست کرده بودند ووووای پنیرو نگوووو وااااااااااااااااااااااااااای نونارو که تو تنور پخته بودن :|..... تا این که چای آوردن اصلا یادم نمیاد برای آخرین بار کی توی زیر چای خوردم که درست در همونجا مجبور شدم توی زیر چایی بخورم :|.... خلاصه موقع اومدن دلم نمی خواستم بیام عین این بچه ها میخواستم پاهامو بکوبم زمین بگم من نمیام:|
+البته منطقه کرد نشین بود که از مهمان نوازیشون خوشم اومد:)
در اینجا لازم به ذکره که بگم این یک احوال پرسی خواهرانه رویا از بنده که در یک کامنت کنجانده و جویای احوال خواهرش شده و هیچ گونه اعتبار دیگری ندارد :|
سهلام آباجی ^_^