متن یک نامه خودکشی بجا مانده از دهه 1970:
"به سمت پل میروم؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید"
متن یک نامه خودکشی بجا مانده از دهه 1970:
"به سمت پل میروم؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید"
مردم هم عکس پروفایل میزارن برا تلگرامشون منم میزارم ... وقتی میزارم باید برای هر کی که چک کرد پروفایلمو توضیح بدم که یعنی چی معنیش ... برام جالبه که از هر عکسی برداشتشون اینه که یا عاشق شدم یا شکست عشقی خوردم ... من فقط به یه کلمه " همینجوری چون دوسش دارم " در پاسخ به جواب هاشون اکتفا میکنم... یعنی اینقدر بیکارن که میان میشینن پروفایلا رو چک میکنن !!... یعنی برای همه پیش میاد که بیان منظور از عکس پروفایل رو بپرسن ؟؟؟
* الکیه بابا من کجا عجیبم؟
_ عجیب نبودی که من این همه باهات صمیمی نبود: دی
+ عجیب نبودی که عکس پروفایلت این نبود که
*چشه عکس پروفایلم ؟؟
+ کی میاد عکس یه پاندا رو بزاره پروفایلش اونم وقتی که پشتشو کرده؟؟
*چه ربطی داره الان این؟
+ این یکی از علائم عجیب بودنه
*:|
+یعنی سه نفری قشنگ سر عکس پروفایل دعوا میکنیم تازه عکس پروفایل همم میدوزدیم و میزاریم سه تایی بعد تو گروه همو اشتبا میگیریم ... اینقده باهوشیم:))))
+ جا داره بگم منظور از سه نفر خودم و بق بقو و رولی
عجیبه ادما این همه تغییر میکنن ... اما من این تغییرمو این روزا خیلی خوب هس میکنم ... تغییری که دوسش ندارم ... تغییری که برام نامفهومه .... نمیدونم از چی سر چشمه میگیره!! ... علتش چیه!!... هر چی هست دوسش ندارم ... در یه حدی که قشنگ دارم دور شدنمو از آدما احساس میکنم ... طوری که دیگه اتفاق های روزانمو تعریف نمیکنم برای کسی که همیشه گوش شنوا بود ... طوری که وقتی میگن چه خبر به یه سلامتی ختم به خیرش میکنم ... طوری که وقتی حرف میزنم بعدش خودمو سرزنش میکنم ... میگم حرف نزنی نمیگن لالی :)
تابستون رو درک نکرده باز هوای زمستون کم کم داره حالمو میپرسه ... من که هنوزگرما رو متوجه نشدم ... دارم به زمستون فکر میکنم که امسال هم جان سالم به در میبرم یا نه؟
امروز که گوشیمو برداشتم دیدم که 6تماس بی پاسخ از یه شماره افتاده اونم یه شماره ثابت بعد یکم گذشت و دوباره زنگ زد وقتی گوشی رو برداشتم گفتم الو ... گفت خانوم شما چک برگشتی داشتی؟ تو دلم گفتم چکم کجا بود که بخواد تو رفت و برگشت باشه ...اشتباه گرفتین... مگه شما میرزایی نیستین؟ نخیر اقا اشتباه گرفتین ... ولی این که شماره شماس... خب باشه اشتباه گرفتین یا اشتباه بهتون دادن... ولی خانم شما یه چک برگشتی دارین ... دیگه کلافه شده بودم ... که باز گفت ولی من درست گرفتم ... چکتون برگشت میخوره ها ... گفتم بزا بخوره میخوام چکم برگشت بخوره :|
امروز که از سر خستگی زده بودم شبکه نمایش دیدم داره فیلم "کودک و فرشته " رو پخش میکنه ... چشمام داشت تلوزیون رو میدید و هواسم داشت برای خودش هزار جا ولگردی میکرد ... که یدفعه چشمم به تخته سیاه سبز رنگ توی فیلم خورد که پسره داشت روش با گچ مینوشت ... یه لحظه دلم تنگ شد ... تنگ شد برای تخته سبز رنگی که به دیوار کلاس بود ...همیشه فکر میکردم وقتی سبزه چرا میگن سیاه ... به تخته سیاهی که همیشه زنگ تفریحا روش با گچ نقاشی میکشیدم ... تخته سیاهی که بدم میومد از پاک کردنش شاید تبدیل شده بود به یه نقطه ضعف که نباید میزاشتم کسی بفهمه که وقتی تخته رو پاک میکنم اون کچش میریزه بدنم مور مور میشه ... حتی وقتی که پاک میکردیم باز راضی نمیشدیم بهش ...تخته پاکن ابری رو میبردیم میشستیم (بهتره بگم از این دیگه واقعا بدم میومد که تخته پاک کن گچی رو دست بزنم و بشورم) تازه یه چوری میچلوندیمش این تخته پاکن بدبخت رو که تا دو سه روز نشده پاره پوره میشد و از داشتن یه تخت پاک کن جدید در پوست خودمون نمیگنیجیدیم ... همه اینا به کنار دلم تنگ شده برای این که غارت میکردیم تخته پاک کن و کچ های کلاس های دیگه رو طوری که انگلیس از استعمار کشور های دیگه خوشحال نمیشد که ما از استعمار و غارت بردن تخته پاک کن و گچ های هم کیف میکردیم و وقتی برای دفاع از حق خودمون به کلاس بغلی که به غارت برده هجوم میبردیم با یک دیواری از سربازان استعمار گر روبه رو میشدیم و چون قلمرو اونا بود شکست خورده دست از پا دراز بر میگشتیم و منتظر یه موقعیت میشدیم تا حقمون رو پس بگیریم ... همین که معلمشون میومد کلاس در میزدیم و میگفتیم خانم اجازه؟... تخته پاک کن ما رو آوردن اینجا ... اونم بدون توجه به این که چه جنگ هایی سر این صورت گرفته و داره دانش آموزای کلاسش رو با شکست مواجه میکنه شونه ای بالا مینداخت میگفت برو بردار ... و وقتی که همین راه کوتاه رو طی میکردی که بری تخت پاک کن رو برداری یه پوز خندی هم کنج لبمون بود که از سر پیروزی به سربازان همون کلاس تحویل میدادیم و ناگفته نمونه که گاهی به همین هم قناعت نمیکردیم و موقع برداشتن تخته پاک کن یه چشمکی هم میزدیم و باز به این کار هم قانع نبوده که موقع خروج از کلاس طوری که پشت معلم بهمون بود یه زبونی هم برای سربازای همون کلاس در میاوردیم ... اونا هم که دماغ سوخته ای بیش در این جنگ نبودن به نشانه تلافی کردن یه لبخندی به رومون میپاشیدن
حتی میشه گفت تنگ تر برای این که وقتی معلم میگفت یکی بره از دفتر کچ بیاره سری پا میشدم و میگفتم من میرم ... نه به خاطر این که از کلاس بزنم بیرون به خاطر این که همه رنگ های کچ رو ببینم ...آب، صورتی، سفید،نارنجی،زرد و غیره ... وقتی همشون رو میدیم اصلا دلم میخواست همشون روبردارم بگم همه اینا برای من ... ولی نمیشد ... با صدای ناظم به خودم میمومدم که میگفت باز که داری نگاه میکنی یکی رو بردار برو سر کلاست ... میگفتم میشه از هر کدوم یکی بردارم ... میخندید و میگفت بردار تو کی به یه رنگ قانع شدی که این دومیش باشه ... از هر کدوم یه رنگ بر میداشتم میرفتم کلاس خدا خدا میکردم معلم فقط از رنگ سفید استفاده کنه به بقیه اش دست نزنه تا من زنگ تفریح کارشون رو یکسره کنم .... چقدر دلم برای همه اینا تنگ شده :)