اسرا میخواد برگرده ... دلش برا اینجا تنگ شده^_^
عرض کنم که اول سلام دوم یه چند ماهی نیستم و تقریبا 4 ماه و برای همین یه کانال زدم که حرفام تلنبار نشه خواستین جوین شین و البته این ادرس برای چند روز در اینجا تاریخ انقضاداره:|
تموم شد انقضاش:|
صبح که برا نماز صبح بیدار شدم بعدش یه فکری به سرم زد که به خودم گفتم الحق که دیونه ای الان باید بخوابی ببین به چی داری فکر میکنی ...اممم فکرم این بود که مثلا الان که چند روز زیر زبون قرمز و متورم شده و نمیتونم نه خوب حرف بزنم نه چیزی بخورم و حتی زبونمو تکون بدم بهتره با یه چاقوی تیز اون قسمتو ببرم بعد کچ بریزم توش بعد روشو سیمان بزنم فقط نمیدونم دیگه کارایی قبل رو داشته باشه یا نه:)
حتی دلخوشی هاتون رو هم دم گوش هم پچ پچ نکنین دنیا بشنوه دستتون بهش نرسیده ازتون دریغ میکنه :)
+کامنت های پست پایین رو هم بعدا تایید میکنم با عرض معذرت:)
افت فشار خون خوب بود به خصوص که بدن آدم سست میشد و به صورت خودکار به خواب میرفت ...بله واقعا خوب بود امااز زمانی که سر درد شدید و حالت تهوع هم بهش اضافه شد نه تنها دیگه خوب نیس بلکه زجر آوره درست مثل این که سرت رو گذاشتن پای گلدان کاکتوس و دارن میبرن .
خب که چی؟؟؟؟؟
یادم میاد هیچ وقت علاقه ای به بازی هایی که روی گوشی یا سیستم نصب میکنن نداشتم و ندارم و نخواهم داشت و در کل علاقه به هیچ بازی ندارم چون آخرش معلومه... معلومه یه جایی تموم میشه و به گفتن یه عه تموم شد بلخره اکتفا میکنی تنها بازی که کردم بازی مینچ بوده اون هم خیلی سال ها پیش ، یادم میاد برای این بازی میکردم که سر بازی کتک کاری میکردیم و یه بازی برای ما سه ساعت طول میکشید از بس که سر کلک زدن و این حرفا به هزار روش از هم اعتراف میگرفتیم و میخندیدیم و تنها دلیلش همین بود حتی وقتی که همه معتاد به کلش شده بودن اون رو هم تجربه کردم ولی چیزی نداش که منو به خودش جذب کنه و باز گفتم خب که چی آخرش یه جا ختم میشه و معتاد نشدم که هیچ بلکه زده هم شدم ازش ...الان دارم به بازی این دنیا فکر میکنم نه تنها برام جالب نیس بلکه دیگه خسته کننده شده برام کاش میشد لفت داد و رفت اما قوانین این بازی اجازه لفت رو نمیده ... البته میشه این قانون رو زیر پا گذاشت و لفت داد اما ممکنه این لفت برام گرون تموم بشه بس منتظر میشم تا زمان بگذره و خود به خود از بازی خارجم کنن چون برای من یکی جذاب نیس :)
گاهی آدم ها خیلی می خندن، خیلی شاداب و شر شورن اما این فقط پوسته ی اون هاست و درونشون پر از تاریکی، پر از سرما، منم جز همون دسته آدم ها هستم.
دوست میدارم ، می خندم، غصه می خورم، اما همه این حالت ها پوسته ظاهرم هستن، من از درون یخ زده.
+ پری روز به قدری خندیم که دو سال میشد در این حد نخندیده بودم و بعدش کلی خسته شدم شاید چون این حجم از خنده برای من دوزش بالاس و سرمای درونم تحملشو نداره
پری روز یکی از روزهایی بود که اصلا حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم که یکی از دوستان پیام دادن با این محتوا که یه عکس از انار بود و تقدیم کرده بوده به خانوم محترمی که بنده باشم :| خلاصه بعد تشکر و این حرفا که یکم یخشون آب شد جاش رو فضولی گرفت یک راست رفت سراغ عکس پروفایل بنده ( که داخل پارانتز عرض نمایم که هر روز در مورد عکس پروفایل بنده اظهار نظر میشه و البته دوتا فضول هست ها که اینا دیگه قبلا فضول بودن بعدا دست و پا در اوردن برا همین فضولیاشون دوسشون دارم اما خب فضولی دیگران به دلم نمیشینه به جز این دوتا :|) خلاصه از این که چرا عکس این صندلی رو گذاشتم ؟! چرا طوری عکس انداختم که انگار جای خالیه کسیه؟! یعنی جای کی میتونه باشه؟!یعنی خوشبحال کسی که جاش همین جای خالیه تازه غبطه هم خوردن:|(البته اگه باز منو بهتر تر میشناخت هیچ وقت به کسی که جاش این جای خالی حسادت نمیکرد :))))... خلاصه آخر صحبت ها دیگه دست به دامن خدا شدم و ازش خواستم به خاطر این همه دروغی که گفتم من رو ببخشه :(... مجبور بودم مجبور ... دوس ندارم دروغ بگم اما دیگه اون موقع مجبور بودم :| و در نتیجه بعد کلی اظهار نظر در مورد صندلی و این که کدومه پارکه و این که چرا کسی نیست بلخره به این نتیجه رسیدن که حرفامو باور نکنن :|... یعنی دروغ گوی خوبیم نیستم:|