از آن جایی که حجاج دارن از مکه میان وسفره ای پهن کردن و من هم از این سفره بی نصیب نبودم و امروز نهار دعوت بودم و بعد ورودم به تالار از این که جاهای کنار فامیل و آشنا پر شده بود در پوست خودم نمی گنیجیدم بیشتر از سوال ها و فضولی هاشون در امان بودم که رفتم سر میزی که کلا کسی رو نمیشناختم و روی یکی از صندلیا نشستم که نشستن همانا و چشمم به ترشی و دلمه و حلوای و مربای روی میز خوردن همانا و هوش از سر من پریدن همانا:|...و نمیدونم چطوری تحمل میکردن و نمیخوردن و صحبت میکردن واقعا که-_- خلاصه یک مقدار با چشم به خوردنی های روی میز دل و قلوه دادیم و گفتم عزیزانم نگران نباشین الان میام میخورمتونا یه وقت قهر نکنین بد مزه بشین:| خلاصه در حال دل و قلوه بازی بودیم که یه خانومی اومد نشست روبه روی من و من فهمیدم که ای دل غافل من این خوراکیا رو باید نصف کنم با این خانومه:(... و نمیدونم چرا هی داشتم به خانومی که رو به روم نشسته بود آن هم با اخم های در هم کشیده ای که توی دلم میگفتم حالا اخم نکن ناز گل بابات قسم به تک تک خوراکی ها دست نزدم اخماتو باز کن بابا دلم گرفت ... اما اخماش باز شدنی نبود که نبود :(... دیگه چشم از خوردنی های ناز گرفتم و به زنه سپردم شاید از سِر درونش چیزی پیدا کردم برای این اخماش:(... تا این که سوپ رو اوردن و همه کشیدن و من به خانومه تعارف کردم که یه ملاقه کشید و من هم یه ملاقه کشیدم ترسیدم بیشتر بکشم خانومه دعوام کنه:|... خلاصه هر قاشق رو که میزاشتم دهنم زیر چشمی به اخمای صورت خانومه هم نگاه میکردم که واقعا چی باعث میشه آدم اینقدر اخماش تو هم باشه تا این که سوپه تموم شد و طاقت من هم طاق ترشی رو برداشتم و به خانومه تعارف کردم گفتم بفرمایین گفت شما بخور من نمیخورم فعلا، سری تکون دادمو ترشی که سهم خودم بود رو برداشتم که زنه یه دفعه گفت :
+بخور دختر جان تو هنوز جوانی و هر چی که بخوری به دلت میشینه
_ خب شمام بخورین نکنه دوست ندارین؟
+ نه دخترم خیلی هم دوست دارم اما من نمیتونم بخورم دیگه میلی ندارم که بخورم از طعم هاشون خوشم نمیاد
_اشکال نداره خیلی خوشمزه ان بخورین خوشتون میاد اما باز هر طور مایلین
+ میدونی دخترم من 4تا بچه داشتم دوتا دختر دوتا پسر
_ خب خدا حفظشون کنه براتون
+ وقتی اینا ازدواج کردن به شوهرم گفتم دیگه راحت شدم خوشبختیشون رو دیدم حالا با این حقوقی که داریم و زندگیمون هم اعیانی میتونیم کل عمرمون رو خوش بگذرنیم ... اما غافل از این که دنیا برام خواب بدی دیده بود
_عجب !!! انشالله همیشه سلامت باشین
+ هی سلامتی کجا بود ...یه مدت همه متوجه شده بودن خواب من زیاد از حده ... رفتم امرآی گفتن که تومور خیلی بزگی تو سرم هست و باید ببرن آلمان ... اما یه دکتری گفت 300 میلیون میگیرم عملت کنم ... شوهرم گفت مشکلی نیست هر چقدر بخوای قبوله فقط خوبش کن ...(زنه همه اینا رو میگفت و آه میکشید )...الان تومور رو برداشتن و خوبم اما دیگه رنگ سلامتی رو ندیدم فقط زنده ام همین ... تنها خانواده ام از زنده بودنم شادن ...وقتی اومدم پسر و دخترام گفتن مامان اگه تو میرفتی ما چیکار میکردیم ... شوهرم گفت اگه نبودی الان من دیگه همدمی نداشتم
_ ببخشین ولی برا همین اخم کردین؟
+چیزی نمیبینم که براش حالم خوب باشه
_بچه هاتون شوهرتون وقتی با وجود شما لبخند میزنن شما چرا لبخندشون رو با لبخند جواب ندین؟
و این شد که زنه خندید ^_^
وقتی که به خودم اومدم دیدم ای داد بیداد دارم اشک میریزم و با کاغذ دستمالی که قرار بود دستامو پاک کنم دارم مماغمو پاک میکنم و ترشی هم کوفتم شد ... و در این حین زنه با لبخند گفت بیا همه ترشیا و مرباها و حلواها و دلمه ها برای تو ... و اگه فضا مناسب بود قطعا یه بشگنی میزدم و میگفتم اینهههههههههههههه دمت گرم ،که فضا مناسب نبود:| ... و با آنچنان ذوقی میخوردم که زنه باز زد تو برجکم و گفت همشو میخوری چاق نشی که گفتم نوچ من و چاقی؟!!! شمام حالا اگه پشیمون شدین چاقی منو بهانه نکنین چون قراره همشو خودم تنهایی بخورم میخوایین یکم بر دارین :(...باز زنه خندید و رو به مامانم گفت خوشبحالت که همچین دختری داری... نمیدونم چرا مادر گرامی یه چپ چپ نگام کردن و فرمون بله واقعا خدا رو شکر -_-
+ اگه یکی از قشر فقیر و یا حتی متوسط جامعه جای این خانومه بود چی؟ همچین پولی نداش چی؟ یک عمر حسرت برای کسی که دوسش داشت و یک عمر سرزنش کردن خودش که چرا نتونسته کاری بکنه ...خدایا بازم دمت گرم که میدونی دردا رو چطوری پخش کنی ^_^