روزی میرسه که نسبت به همه چی بی تفاوت میشی و هر چی گفته بشه یه شونه بالا میندازی به کاناپه جلوی تلوزیون تکیه میدی وانمود میکنی که داری فیلم میبینی و فقط کافیه که یکی پیدا بشه و به شوخی بهت حرفی ،کلمه ای و یا حتی شاید یک واژه ای بگه و تو اشک از چشمات سرازیر بشه ... نه به خاطر حرفش نه به خاطر کلماتش نه به خاطر تنها واژه ای که گفته ... فقط به خاطر این که دلت از تمام دنیاو آدماش گرفته دلت از خودت گرفته ... دلت از چیزایی که قرار بود بشه و نشده دلت بخواد گریه کنی ... و اما تو این گریه چقدر خوبه که یکی رو داشته باشی و بیاد بشینه پیشت بگه باز چی شده!؟ ... گریه نکن وقتی گریه میکنی دلم حوری میرزیه وقتی گریه میکنی نمیدونم چیکار کنم دستو پامو گم میکنم ... برای این که گریت بند بیاد میگه بیا آشتی کنیم و تو خنده و گریه رو با هم قاطی میکنی و چقدر خوش به حال آدم میشه وقتی میدونه که هر وقت گریه کنی باید یه چی دستتت باشه تا ریز ریزش کنی و همه عصبانیتت یعنی همین خوردن کردن یه تیکه کاغذ یا کاغذ دستمالی و چقدر حال آدم خوب میشه وقتی میگه گریه نکن وقتی گریه میکنی همه چیز دنیا خراب میشه ، یک جورایی هوار میشه روی سرم ، جنگ جهانی سوم میشه بدون هیچ کشته و خون و خون ریزی وتو میخندی وقتی میگه تو بخند تا تنها کشته این جنگ من باشم و تو باز خنده و گریه ات رو قاطی میکنی و چقدر حالت بهتر میشه وقتی میگه جان من ،جان خودت ،جان خدا بخند :)