در یک روز آفتاب بابام تصمیم گرفت رانندگی یادم بده و به اتفاق کل اهالی منزل سوار شدیم و رفتیم یک جای خلوت که من رانندگی کنم :|
خلاصه من نشستم پشت فرمون و تمام کار هایی رو که بابام گفت رو انجام دادم که شامل : اول ماشین رو روشن کردم بعد نگاه کردم ببینم خلاصِ یا نه بعد کلاج بعد دنده یک بعد آروم گاز دادن و پا از کلاج برداشتن که چون هنوز منو ماشین با هم آشنا نشده بودیم و خجالت میکشیدیم از هم ماشینه یه دفعه جا خورد و پرید هوا و خاموش شد البته بی ادبی کرد :|
و در مرحله دوم با هم راه اومدیم و راهی شدیم که مادر خونه کلی خوشحالی کرد و برادر خونه کلی تیکه بارمون کرد:|
و پدر خونه گفت که از روی پل رد بشم و من چنان با مهارت از روی پل رد شدم که پدر خونه منو کلی تشویق کرد و من خدمتشون عارض شدم که این کار ها که برای من چیزی نیست : )))
خلاصه رفتیمو دور زدیم و اومدیم که برای بار دوم از روی پل رد بشیم گفتم یه مهارت خاصی رو که تو آستین دارم نشونشون بدم که دیگه پی به استعداد های نهفته من ببرن و البته داخل پارانتز عرض کنم که زیر این پل جوبی بود که اگه ماشین میفتاد کلا سمت عقب ماشین میفتاد تو جوب و باید یه جرثقیلی میومد درش میاورد پارانتز بسته.... و من در حال رد شدن از پل سمت راست ماشین با من راه نیومد و دعوا کردیم و اون سمت راست ماشین قهر کرد و قصد خود کشی کرد و خودش رو تو جوب پرت کرد :|... البته همش تقصیر ماشین بود نه من ... که همه شروع به دادو بیداد کردن یکی نذر میگفت یکی 14 معصوم رو صدا میزد .... در این وسطم برادر خونه میگه نگه دار میخوام پیاده شم اونم در این وضعیت :|
خلاصه پدر خونه هی میگه ترمز کن ترمز کن ماشین داغون شد بدبخت شدیم از این دسته از حرف های به دل نشین :| ... که من به جای ترمز فک کردم گاز بدم بهتره :|.. خلاصه من خر خودمو روندم و همش گاز دادم که ماشینه یدفعه از جوب پرید بیرون و نگه داشتم تا همگی از این سفر پر هیجان احساساتشون رو بیان کنن و نظر همگی این بود که تا به حال این چنین هیجانی توی زندگی نداشتن :|.... با این وجود قدر منو نمیدونن که:|..... فقط نمیدونم بعد اون هیجان چرا میخندیدن ؟:|
+ و این که دیگه بابام ماشین دستم نمیده باید جویای علت بشم :|