زمین وزمان رو به هم زده بودم برا پیدا کردن کتاب درسی و کاملا نا امیدانه دیگر دست از تلاش برداشتم و گفتم زمین و زمان را به هم بدوزم که در وسط این خیاطی یکی از دوستان زنگ زده و فرمودند میرن کتاب هایشان را تهیه بنمایند که آدرس چند کتابخانه را می خواست در شهری دیگر:|
و من نیز بسی خوشحالی زیر پوستی کردم (خوشحالی زیر پوستی یعنی گفتن این عبارت که : خوشحال و خندانیم قدر دنیا را میدانیم .. هر چند چاخانی بیش نیست ... دی)
و با هزار بار تاکید فراوان که کتاب من رو هم دیدی بخر و او در ادامه افزود باشد و ما نیز پرداختیم به خوشحالی زیر پوستیمان ... وحال ادامه مکالمه :
دوست : سلام رفتم کتاب خونه ها
من : جدی ؟!!خب خب چی شد کتاب منم بود ؟؟!!
دوست :آره بابا برداشتم نگاشم کردم همش مساله داش :|
من : آره آره خودشه ... خب خریدی؟؟!!
دوست : نه
من: چرا؟؟!! :(
دوست : پول کم برده بودم
من: :|
و باز من : خب کارت داشتی میگفتی برات بفرستم بخری خب
دوست : راستش این به ذهنم نرسید
من: :|
+ یعنی هیچکس مثل من از دوست شانس نیاورده فک کنم اینا از تخم مرغ شانسی برام دراومدن :|